Thursday, October 17, 2002

امروز از صبح بی حال گوشه ای افتاده بودم . حال حوصله هیچ کاری هم نداشتم . حتی حال دخترم که سرتا پا شور و هیجان است . او حالا فقط شش سال دارد . اما نمی دانم اینده اش هم مثل من خواهد شد؟ اینده ای اش در یک سردرگمی و بی هیچ هیجانی خواهد بود؟ امیدوارم اینطور نباشد . وقتی خبر ها را میخوانی به اینده امیدوار میشوی . شاید سالها
بعد وقتی او به سن من رسید دیگر مشکلات مثل امروز نباشد. امروز صبح داشتم یادداشتهای شادی صدر را میخواندم . دقیقا حرفهایی را زده بود که در دل من هم بود . راستش
چند ماه پیش وقتی برای گرفتن مدرکی که جوانی ام را به خاطرش تلف کردم به دانشگاه اصفهان رفته بودم دلم پر از درد شده بود . نه از بغض یا حسودی از دورانی که خودم هم
از دست داده بودم . از ازادی در دوران جوانی . حالا هر موقع با جوانتر ها صحبت دانشگاه و شرایط انها میشود و گاهی انها مینالند از شرایط من مثل مادر بزرگها به انها
می گویم : حالا که خوبه . اگه اون موقعها بودید؟ راستش فکر میکنم حالا وضع خیلی بهتر است . اولا نه جنگی است با مشکلات ان و نه تفکر های دگمی که انروزها همه را در
شیشه کرده بودند. حتی دیدن فتوای ادمهایی چون ایت الله صانعی و ایت الله موسوی که روزگاری خودشان از ان تندروها بودند ارامش بخش است . این است که یاد حرف بزرگی
می افتم که معتقد بود که گذشت زمان همه چیز را حل میکند. شاید اینطور باشد و روزگار بعد از این بهتر شود. هر چند هیچ چیز بدون تلاش بدست نمی اید.