Tuesday, January 16, 2007

امروز که اینجا آمدم دیدم حدود 2 ساله که با این وبلاگ قهر بوده ام. نمی دانم نوشتن توی این وبلاگ درست است یا نه ؟ خیلی چیزها عوض شده از جمله خودم. دارم فکر میکنم که یک وبلاگ جدید راه بیندازم یا شاید همین را دوباره شروع کنم اما غجیب ویر نوشتن گرفته ام.

Monday, September 20, 2004

مدتهاست که ننوشته ام اما حالا تصمیم دارم بنویسم . راستش این خبر به اینکار ترغیبم کرد . و این حرکت امروز هم ....
باید دستی به سرو روی اینجا بکشم و بعد شروع کنم . امیدوارم تنبلی نکنم. آن خبر را پیدا نکردم اما متن ان حاکی از آن بود که اینک اینتر نت یکی از دشمنان فعال است ( به نقل از یکی از دست اندر کاران قوه قضایی)

Monday, March 29, 2004

این خبر را بخوانید و لذت ببرید.

Sunday, March 21, 2004





سال نو بر همه مبارک
امیدوارم سال جدید سالی باشد با خبرهای خوب و امیدوار کننده . و امیدوارم اول از همه خودم کمی سر شوق بیایم

Tuesday, March 09, 2004

باز هم روز جهانی زن آمد و رفت . و باز هم با چشم بسته همیشه گی متحجران آنرا محکوم کردند.
اما گذشته از خبرهای بد که مرا از اینترنت فراری می دهد . این روز را به تمام مردان و زنان که برای بدست آوردن حقوق انسانی شان مبارزه می کنند تبریک می گویم .

Thursday, February 19, 2004

روزهای تلخ انگار تمامی ندارند برای این سرزمین .
دیگه حتی اشک هم چاره ساز نیست . تا کی برای برای صدها و هزاران کشته اشک ریخت . راهی دیگر باید جست.
اینجا روزنامه ها ورادیو تلویزیون در حد بالای همان اصطلاحی که ما بهش میگوییم "آبگوشتی " هستند. اما امروز یکی از این روزنامه های خیلی آبگوشتی و اصلی این شهر که مهمترین خبرهاش افتادن گربه میس فلان توی جوب آب یا شکایت میسیز فلان برای پارس کردن سگ همسایه است دوتا خبر از ایران داشت.(باتوجه به اینکه اینجا 99% نمیدانند ایران کجاست و اکثرا با عراق که این روزها نامش زیاد برده می شود اشتباه می کنند)و این دوتا خبر هیچکدام خوب نبود . یکی خبر انفجار واگن های قطار در نیشابور و یکی خبر اعتراض پناهندگان ایرانی در هلند. با یک عکس وحشتناک از دهان و چشم دوخته. و کلی تفسیر در باره حرکت این جند وقته بیشتر کشورهای اروپایی در مقابل پناهندگان. اما دنباله خبر کامل برخورد قطارها نوشته بود هنوز کمتر از دو ماه از کشته شدن 40000 نفر از مردم در شهر تاریخی بم براثر زلزله نگذشته باز خبری پر مرگ و میر از ایران میرسد. راستی تا کی باید این خبرها را بشنویم. نمی فهمم چطور ممکن است 51 واگن با بارهای وحشتناکی مثل گوگرد و بنزین و پنبه و کود در کنار هم اینطور رها می شوند که خود به خود راه می افتند و از ایستگاهی به ایستگاهی می روند و فاجعه درست می کنند. نمی فهمم در مملکتی که همه مردم هر روز زیر ذره بین هستن که مبادا حتی در مغزشان فکرهای بدی بکنند چطور ممکن است 51 واگن همینطوری به امان خدا رها شده باشند.
و از آنطرف تعطیلی روزنامه ها هر چند خیلی عجیب و غیر قابل باور نیست . آخر عادت کرده ایم! آنهم شب یک انتخابات کاملا آزاد !!!!!!!!!!!!! راستی چرا همه اتفاقات با هم می آفتند ؟

Monday, February 16, 2004

این روزها مشکلی با این دختر خانممان پیدا کردهایم. خیلی از کلمات فارسی را فراموش کرده ودائم دارد می پرسد مثلا به هرس چی می گن؟
امروز سر کاری دعوایش کردم تنبیه شده بود که برای مرتب نکردن اتاقش حق ندارد تلویزیون ببیند. داشت جرو بحث می کرد که حالا ببینم بعد جمع می کنم ... گفتم لطفا بسه برو وگرنه یه چیز بدتری می گم ها!! خیلی حق به جانت گفت اگه چیز بدتری بگی حتما وقتی مردی یعنی فوت !!! کردی میری جهنم ها !

Wednesday, February 11, 2004

نفهمیدم . یک ایمیل انهم به انگلیسی برای یک دوست نوشتم و یکدفعه با زدن یک دکمه اشتباه پاک کردم . اصلا این روزها روی دنده بد شانسی هستم! با یاهو مسنجرم هم مشکل دارم. یکدفعه وقتی بازش می کنی همه اف لاین ها می پرد یعنی ارور می دهد و بعد همه چی پاک می شود.

خبرها را که نگاه می کنی همه اش ناامیدی است البته خیلی هم دور از ذهن نیست . ایران همیشه همینطور بوده . اولش کلی لجم گرفت از این مجاهدین انقلاب اسلامی که با این همه ادعای اهن و تلپ رادیکال بودن هنوز نتوانسته اند موضع خودشان را مشخص کنند . خنده دار نیست. فکر کنم این انقلابیان سه دهه پیش از زندان رفتن می ترسند! مثل خیلی ازهمدوره ای هایشان که حالا فراریند در گوشه کنار دنیا و از دور فریاد لنگش کنشان گوش فلک را کر کرده است.
باز هم یک هواپیمای دیگر . آنهم در یک سفر خارجی . می گفتند کشورهای خارجی اجازه نمی دهند هواپیماهای درب و داغان ایرانی برای پروازهای خارجی بیایند و ایران برای این چند تا پرواز خارجیش از ایررباس ها ی قدیمی اش استفاده می کرد اما انگار این طرف هم امن نیست . سقوط هواپیمای فوکر عازم شارجه این را نشان داد . با کمال تاسف.

یکی از کتابهای همینگوی را از کتابخانه گرفته ام که شروع کنم . اما می ترسم . می دانم ترس الکی است. خواندن انگلیسی خیلی سخت نیست. باید امشب بر ترسم غلبه کنم و خواندنش را شروع کنم. راستی دنبال کتاب لوبیتا در تهران بودم خیلی جالب است تمام کپی های کتاب که شامل 15 تا می شود در همه کتابخانه های بریزبن امانت است .و اولین تاریخ برای رزرو آن 60 روز دیگر است .

راستی این روزها هوا اینجا خیلی گرم است . با وجود اینکه 33 درجه ماکزیمم هواست اما همه اش عرق می ریزیم . رطوبت هوا در این شهر که خیلی هم از دریا دور نیست (فقط 1 ساعت ) زیاد است و آفتاب در استرالیا خیلی تند است . کافی است یک لحظه زیر آفتاب بایستید تا کاملا رنگ عوض کنید. هر چند هوا متغیر است و بعد از چند روز گرما همیشه چند روز هم سرما دارید.

Thursday, February 05, 2004

عجب اوضاعی شده . در وسط ماجرا بالاخره رهبر طاقت نیاورد و گرایش سیاسی خود را مشخص کرد. حالا بعید می دانم که استعفا و تحصن کاملا نتیجه بدهد. احتمالا در میان گروهشان تفرقه خواهد افتاد البته مشارکتی ها که اعلام کرده اند در انتخابات شرکت نمی کنند.باید ماندو دید آخر این بازی چه می شود. ؟
راستی تندرو ترین رهبران راست چه گرد وخاکی بپا کرده اند اما خیلی عجیب است که در خانه خودشان این گرد و خاک را بپا کرده اند . ببینید .

سید ابراهیم نبوی هم در نوشته ای زيبا که کم از طنز هایش که ندارد هیچ بسیار عالی و روان از ایران و اپوزیسیون خارج از کشور گفته . هر کسی نخوانده نصف عمرش شاید هم تمام عمرش بر باد است. پس بخوانید. !!!!!!!!!

و این هم داستان یک شب ایرانی در سیبستان . دیدنیه .

اینهم وبلاگی که نویسنده آشنایش دوباره می نویسد .

حالا که روز روز چرخیدن است بگذار این یکی را هم بنویسم که دارد روزبه روز خواندنی تر می شود و انگار نویسندگان متعددش توانستند به یک سبک خاص برسند . Le Femme Fini

Wednesday, February 04, 2004

نمی دونم به انرژی مثبت اعتقاد دارید یا نه ؟ من دارم . و همینطور به عکس آن . من دارم . منظورم انرژی منفی است. شاید بیشتر يک مسئله احساسی است . اما روی من خیلی تاثیر می گذارد. بعضی وقتها در عین شور و حرارت و آمادگی ذهنی و فکری برای کاری یک نگاه منفی و یا حتی خنثی و بی توجه مرا از ادامه هر کاری باز می دارد. بعضی وقتها هم یک بیهودگی یک نگاه خوش یک کلمه و یا هر چیز دیگری این تاثیر را دارد.
راستش امروز سخت تحت تاثیر این انرزی مثبت هستم . و وقتی در این حالت هستم همه کارهای دنیا درست و صحیح و سر جای خود انجام می شود. برای من گرفتن نامه ای از دوستی ناشناخته که با لطفی بسیار و با محبتی بیکران و از روی صفا رو به دوستی می گذارد مثل وصل شدن به منبع کامل انرژی است. یا حتی یک سلام اف لاین از کسی که از راه دور بسیار بسیار دوستش دارید ..... می دانید چه مزه ای دارد؟
ازپریسای عزیز برای لطفش ممنونم( متاسفانه وبلاگ ندارد ) . و همینطور از دوست بسیار خوبم محمد جواد گرامی .

Monday, February 02, 2004

هيچ فکر کردید به سرنوشت . این روزها زياد به آن فکر میکنم. نمی دانم واقعا به آن اعتقاد دارم یا نه ؟ البته به نحوی چرا به آن اعتقاد دارم. به یک نوع سرنوشت که اتفاقات و جریانات روز مره برای آدم ها رقم میزنند. اما مثل خیلی ها اعتقاد ندارم که همه چیز دست سرنوشت است . بلکه فکر میکنم سرنوشت بوسيله یک سری اتفاقات و شاید اراده بعضی آدمها میشود تغییر کند. سرنوشت مثل زندگینامه ای است که نویسنده میتواند بعضی جاها را براساس خواست خود تغییر دهد. اما فکر می کنم چیزی که سرنوشت را در ذهن ما تغییر می دهد یک چیز دیگر است و آن نوع برخوردی است که ما با سرنوشت می کنیم . یعنی نوع برخورد ما با سرنوشت است که باعث میشود نوع ان تغییر کند و یا حتی تعریف آن متفاوت باشد. آدمها اصولا در برخورد با سرنوشت سه دسته اند . دسته اول انهایی که تن به سرنوشت می دهند و منتظر می مانند که سرنوشت برایشان راهی را مشخص کند آنها همیشه خوشبینند . و راضی از هر چيزی که سرنوشت برایشان رقم میزند و چون همیشه راضیند پس همیشه خوشبختند! گروه دوم باز هم آدمهاییند که تن به سرنوشت می دهند اما از همه چیز ناراضیند . و خوب چون همه چیز بد است پس زندگی هم بد است . و گروه سوم آدمهاییند که به سرنوشت اعتقادی ندارند . اما همیشه بطور ناخودآگاه بدنبال آن هستندو می خواهند زندگی را همانجور که میخواهند شکل بدهند.
زیاد این دسته بندی را جدی نگیرید در واقع مردم را میتوان جور دیگری تقسیم بندی گرد آنها که سرنوشت را در بست می پذیرند با بد و خوبش کنار می آیند . و آنها که به جنگ سرنوشت می روند و سعی می کنند سرنوشت را آنطور که می خواهند هدایت کنند . آدم اگر جزو دسته دوم باشد بنظرم کمی معقول تر است . هر چند خیلی سخت است . و همیشه باید وسط یک میدان مبارزه باشد . اما چون روجیه خودم به آن نزدیکتر است بنظر من بهتر است !!! البته هر کسی میتواند نظر خود را داشته باشد. اما بنظرم آدمهایی که سرنوشت را در بست می پذیرند و به جنگش نمی روند (حالا یا بدبینانه و یا خوشبینانه ) بنظرم خیلی راحتتتر زندگی می کنند . خیال خودشان را از هر جهت راحت می کنند و اختیار همه چیز را می دهند به نیروهای ماورااطبیعی . اما خودمانیم اگر جزو دسته دوم بودم واقعا خوشبخت بودم !!؟؟؟؟؟؟

Sunday, February 01, 2004

اول بسم الله این را بخوانید
خوشحالم که خوب شده ام . بعد از ده سال دوباره زندگي مي کنم . دوباره همان دختر سرزنده دانشگاهم .. مي خندم .. فکر مي کنم و مثبت مي بينم . از اين بابت هم که بگويم نزد روانکاو رفتم ، ابايي
ندارم . به نظر من بسياري از جوانان نياز به مشاوره دارند . بسياري از وبلاگها مخصوصا وبلاگ زنان نشان دهنده دلتنگي و غمي ست که مناسب سن و سال جواني نيست . دوست ندارم نظري بدهم که باز بشنوم منشور صادر کرده ام ... اما جواني پر بهاترين دارايي يک انسان است . بيش از بيست سال هم نيست .. براي اين دارايي ارج بگذاريم . قدرش را بدانيم .. براي پيري و غصه خوردن بيش از شصت سال هم مي شود زمان گذاشت . از چيزهاي دلتنگ دوري کنيم .. از تنهايي .. از فيلمهاي مزخرف تلوزيون و موسيقي هايي که به مارش عزا مي مانند .. از سکوت که بدترين چيز است ..از خودخوري و در خود ريختن دردها ..
اصلش را هم اینجا ببینید


این خبر را هم بخوانید تا بعد بگویم :
سازمان مصري حقوق بشر خواستار لغو مجازات مدعي پيامبري و 18 تن از پيروان او شد
در مصر درحاليكه سازمان هاي اسلامي خواهان افزايش مجازات 21 تن پيروان يک مدعي نبوت شده اند، سازمان مصري حقوق بشر خواستار لغو مجازات اين افراد شده است. سيد طلبه، کارمند 49 ساله سازمان انرژي اتمي مصر، با ادعاي نبوت خواهان انتقال کعبه از عربستان به مصر شده بود. او از پيروان خود خواست به هر سويي که مي خواهند نماز بخوانند. 18 تن از پيروان او به يک سال زندان تعليقي و دو نفر و خود او ديگر به سه سال زندان محکوم شده اند.
راستش فکر می کنم بعد از سخت گیری ها و تند روی هایی که این دو دهه قبل دنیای اسلام را در دست خودش گرفته ظهور آدمهایی که میخواهند ظاهر دین را متعادل کنند یک چیز عادی است . البته بگذریم که خودشان هم یک جوری دچار تند روی میشوند !!!


اینم یه جور فال گیری !!!

راستی راستی مثل اینکه این نمایندگان استعفا دادن . اما باورش سخت است . اما خوب اتفاق جالبی است !!!!!!!!!!!!!

Friday, January 30, 2004

ده ماه پنج روز کم از بلاتکليفي من گذشت . راستش نمی دانم چند وقت ديگر بايد بگذرد و يا چند وقت ديگر من ميتوانم تحمل کنم . اما خوب فعلا همین هم از تحمل من بيشتر بوده است . فعلا که همه چی قاطی شده . حتی تازه گیها فهمیده ام که حافظه ام را هم دارم از دست می دهم . هیچی را نمی توانم حفظ کنم حتی يک شماره تلفن ساده را باور می کنید ؟ بعد از نزديک 8 ماه که این شماره ثابت را داریم من هنوز نه شماره خانه و نه شماره موبایل و نه ... را حفظ نیستم هر دفعه باید با خجالت سراغ حافظه گوشی موبایلم بروم.!!! شاید بخاطر شرايط باشد . نمی دانم . به هر حال سخت است با این اميد امدم که بتوانم درس بخوانم اما حالا همه این ارزو انقدر دور است که حتی فکرش خنده دار است در عوض تبدیل شدم به یک خانم خانه دار . یعنی همه اش همین . چیزی که هرگز فکرش را هم نمی کردم . شده ام زنی گوشه خانه . فقط خدا را شکر که این و بلاگ هست که گاهی چیزی درش بنویسم و یا بخوانم . گاهی کامنت ها باعث می شود که احساس کنم خیلیی هم به ته صندوق خانه رانده نشده ام هنوز هم با دنیای بیرون در تماسم . اما وقتی هیچ کامنتی نیست احساس خوبی ندارم. از اینده ای که دیگران از آن بالا به من نگاه می کنند و می خندند بدون اینکه بدانند من در چه باتلاقی گیر کرده ام بدم می آید
اصلا ولش کنید . اینها را نوشتم برای اینکه نترکم و مثل همیشه پاکشان هم نمی کنم . اما شما نشنیده بگیریدش. بهرحال حالا من در نقش کدبانویی که باید باشم هستم هر چند اینقدر از این نقش بدم می آید که مثل بچه های لجباز سعی می کنم تمام و کمال آنرا انجام ندهم .
باز هم بگذریم . می دانید اینجا کسی با یک ویلچر و یا یک کالسکه بچه هیچوقت به مشکلی بر نمی خورد . در این شهر دست چندمی دنیای غرب (البته از نوع دور افتاده اش ) همه پیاده روها طوری تعبیه شده اند که هر کس میتواند با هر وسیله چرخداری به راحتی عبور کند. کنار هر پلکانی حتما یک جای مخصوص عبور چرخ هست. چراغ های عابر پیاده با یک سیستم صوتی برای نابینایان به آنها کمک می کند که مشکلی در رد شدن از خیابان نداشته باشند. علاوه بر آن در همه اتوبوسها جای خاصی برای کسانی که با ویلچر هستند تعبیه شده است . اما من خودم تا حالا ندیده ام کسی با ویلچر سوار اتوبوس شود اما خیلی دیده ام که تاکسی های مخصوص به حمل و نقل معلولان می پردازند که ظاهر جزو خدمات دولتی هستند .



Tuesday, January 27, 2004

يکی دو هفته اخیر را به خواندن کتاب گذرانده ام . کتابهایی خيلی معمولي . از کتابهای پليسي گرفته تا يک چيزهايي در حد رمانهای ر -اعتمادی . من هميشه برای تمدید اعصاب احتياج به خواندن دارم هميشه کتابدارهای اداره ام این را میدانستند که اگر من می رفتم و می گفتم یک کتاب ساده از همین الکی ها میخوام در چه حالی هستم. اما حالا خوشحالم برای اینکه یکبار دیگر احساس جوانی کردم . احساس خودم بودن کردم بعد از سالها . راستش از اینکه بعد از مدتها میتوانم کتابی را سریع بخوانم و تمام کنم لذت میبرم من را به یاد آن موقع هایی می اندازد که کتابها را ميخوردم . البته یک خوشحالی دیگر هم دارد و آن اينکه با وجود اینکه هنوز خیلی خوب انگلیسی حرف نمی زنم اما این داستانها را خیلی راحت به زبان اصلی می خوانم . هیچکدام کتابهای آنچنانی نیستند و مقایسه خوبی نیست اما بعد از سالها واقعا احساس می کنم یک بار دیگر دارم کتاب اینجه ممد پانصد و خرده ای صفحه ای را در 24 ساعت تمام می کنم.
يکی از این کتابها کتابی بود به اسم "fire and rain"
نوشته یک نویسنده تایوانی من تا حالا از یک تایوانی چیزی نخوانده بودم . با نوشته های چینی متفاوت است اما به هنگ کنگی ها نزدیک است . قصه ادمهایی که یک شبه با یک انقلاب فراری شده اند و امروز دارند زندگی ای متفاوت با سنتها را تجربه می کنند. هر چند از نتیجه گیری مذهبی که در آخر کتاب به زور می خواست در کله خواننده کند لجم گرفت اما کل کتاب ادبیاتش و تفاوتعش با کتابهای دیگری که داشتم میخواندم خیلی جالب بود. قصه از زبان اول شخص زندگی دختر یکی از فرمانداران نظامی شمال چین را بیان می کند که توسط پدر بعد از فرار از چین انقلابی و پناهنده شدن به تایوان همراه مادرش که همسر اول پدر بوده از خانه رانده می شود و هر ماه برای خرجی خانه مجبور به گدایی از پدر است . دختری که روحیه جنگجوی پدر را داراست و سرانجام علیه پدر می شورد و کینه ای نهفته از رنج سالها بی پدری را سر ریز می کند . اما در عشق شکست می خورد بر بالین پدر می فهمد که این مرد خطرناک و قدرتمند که معلوم نیست دستش به خون چند انسان آلوده است نیز عاشقی بیقرار است که از دست دادن معشوقه اورا به سوی زندگی وحشتناکش رانده است.
و خلاصه دست آخر همه چیز به عشق بر می گردد و معلوم می شود که در جهان عشق و نفرت بد جوری در هم تنیده اند و راهی برای فرار از هیچکدام نیست یا این یا آن .و قصه تمام می شود . البته این نتیجه گیری است که خود نویسنده قصه به نحوی آنرا بیان کرده اما خودمانیم پر هم بیراه نیست.

Thursday, January 22, 2004

دفعه چهارم است که صفحه را توی این دو روزه باز کرده ام و هیچی ننوشته ام . همان بهتر که ننویسم .
اصلا فعلا حناق (اسم قدیم دیفتیری ) گرفته ام . حناق نوشتن . اما هنوز نفسی می کشم . البته این طور فکر می کنم . باشد تا بعد.....

Thursday, January 01, 2004

چند روزه هر دفعه چند خطی مينويسم و بعد پاک مي کنم و مي رم هيچي سر جای خودش نيست حتي من . اصلا اينجا چکار مي کنم. من منتظر چي هستم خودم مي دانم هيچ چيز بدست نمي يارم. و اونوقت اونطرف خيلي دورتر از من يه جايي توی سرزمينم زمين و زمان به هم ريخته و همه چيز ..... اصلا دلم نمي خواهد حرفش را بزنم . اين گوشه دنيا دورتر از هر جايي گير کرده ام با يک اينترنت و اخباری که دل آدم را ريش مي کند . راستي بايد چه کار کرد. ناله نمي کنم .نيازي نيست بسياري اينکار را کرده اند. بسياري کمک کرده اند اما هيچ چيز با اين کارها عوض نمي شود بايد کار ديگری کرد . با احساس نمي توان کاری کرد . آخ مگر هيچوقت مي شود درد آن مادر فرزند از دست داده را درک کرد. مگر هيچوقت مي شود دلهای ريش را مرهم نهاد ... فکر نکنم هنوز مرهمی برای اين زخم پيدا شده باشد . برای رفته ها نمي گريم که رفته اند با همه سختي هايشان آنها رفته اند آسوده از هايو هوی دنیا هر چند گفتنش ساده نيست. اما آنها که مانده اند يا بهتر بگوييم آنها که نيمه زنده باز مانده اند آنها چه ؟ جدای از دردهای جسمي زخم های روحيشان را چه مي توان کرد. دلم ريش است اما نه به اندازه آن مادر فرزند از دست داده . ديگر چه مي توان گفت و قتی ده ها هزار مرد در ميانه جهل به حقوق مرده اند زخمي شده اند و دلهايشان ريش از زخم های ناگفتني است. و خانه ای برای زندگی ندارند. من چه بايد بگو يم که ديگران نگفته اند و ننوشته اند و ندانسته اند. ....

Friday, December 19, 2003

واقعا ميشه همه را بخشيد ؟ مسيحيا ميگن خدا ما را بخشيد و ما هم بايد بقيه را ببخشيم .من واقعا نمي تو.نم بفهمم چطور ميشه آدمي مثل صدام را بخشيد . ميشه تو روابط عادی زندگي آدمها را بخشيداما وقتي کسي زندگی آدمها را نابود کرده چطور ميشه اونو بخشيد . اصلا ميشه به جای آدمهای که نيستند کسي را بخشيد ؟

Wednesday, December 17, 2003

اگه منم اين بلاگر را از رو مي برم. مي گيد نه ببينيد.
ديشب اندازه سه تا ورق آ4 نوشتم و بعد پابليش کردم اما اين بلاگر لعنتي همه اش را تبديل به علامتهاي عجيب غريب کرد . حالا دوباره مي نويسم و اگر باز خراب کرد باز هم مي نويسم . بالاخره بايد معلوم باشد کي اينطرف است.

ديروز اتفاق خنده داري برايم افتاد خيلي راحت ماندم پشت در . البته به همراه دخترم. رفتم دم در نانها را تحويل بگيرم موقع برگشتن آيفون را زدم و دختر خانم من که هميشه همه حرفها را برعکس عمل مي کند به جای باز کردن در از بالا با عجله دويد پايين و اين همان و ماندن پشت در همان . حالا تصور کنيد بالباس خانه و صندلهاي آقای خانه من چه قيافه اي داشتم. دخترک هم بدون کفش از هولش دويده بود بيرون . و در ميان گيجي و عصبانيت من خانم همان موقع دستشويي هم پيدا کرده بود . خوب چه کار بايد کرد یکهو به خودم آمدم ديدم با آن سرو وضع خنده دار با ده بسته نان ايستاده ام پشت در و گيج مانده ام . نانها را گذاشتم زمين و دست دخترک را گرفتم و بدو رفتيم پايين و گوشه اي و خلاصه یواشکي قضای حاجتي ...... اما مگر تمام مي شد انگار از دو روز پيش پس انداز کرده بود . خلاصه به هر جان کندني بود تمام شد و بر گشتيم پشت در و کاسه چه کنم دست گرفتيم. بدون يک شاهي پول . هر چي به مغزم فشار آو.ردم هيچ شماره تلفني به يادم نيامد و.... خلاصه ديدم تنها راه ممکن اين است که به ريل استيت يا همان بنگاه خودمان بروم و شماره آقای همسر را از آنها بگيرم و از همانجا زنگ بزنم اين تنها راه ممکن بود . اما به چه سرو وضعي ؟ !!! من با دمپايي های مردانه و دخترک پا برهنه . مجبور بوديم پياده برويم. برای اولين بار توی دلم خدارا شکر کردم که اينجا هنوز به رسم اجداد غار نشينشان پا برهنه راه مي روند و عيب نيست سرم را انداختم پايين و تند تند راه افتاديم برويم. دخترک خوشحال از اينکه دعوايش نمي کنم بدون هيچ اعتراضي پاهای کوچولويش را روی زمين های داغ مي گذاشت و مي دويد و من مانده بودم که اين خانم خانمها که روز را بدون غر زدن نمي گذراند چرا اينقدر مظلوم شده . بميرم بچه ام شده بود يک موش خندان . کلي دلم برايش سوخته بود . اما چاره اي نبود با اين دمپايي ها هم که نمي توانست را ه برود . خلاصه با هر جان کندني بود رسيديم و آنجا بر عکس انتظارمان با روي باز حتي پيشنهاد دادند که کليد يدک را بدهند . و دردسر تان ندهم مشکل با کلی مسئله تمام شد .

بعد داشتم فکر مي کردم که اگر در ايران بود و در شرايط مشابهي مثل اين بودم چه مي شد . ديروز در طول راهي که مي رفتم حتي يکنفر هم بر نگشت نگاهمان کند . اما اگر ايران بود چه ؟

Wednesday, December 10, 2003

نمي دانم اين لطيفه را شنيده ايد که يکي از اهالي خوزستان در طول جنگ اسير مي شود . وقتی آزاد می شود از او سئوال می کنند که آيا آنجا شکنجه ات هم کردند و او با زبان شيرينش مي گويد :" ها داداش , شکنجه های وحشتناکی بود ." دوباره مي پرسند لطفا نمونه يکي از اين شکنجه ها را برايمان بگو و او مي گويد :" بدترينش اين بود که دست و پای ما را مي بستند به يه ستون و آهنگ بندری مي ذاشتن .آخ نگو ...."
حالا اين شده نقل من . عاشق خريد باشي اما جيبت خالي و تنها جايي که بتوني بگردی شاپينگ يا همون بازار خودمون !!!!!!!!!1

Monday, December 08, 2003





همه اش که نبايد حرف زد دلم تنگ شده . چکار کنم . آنهم برای جايي که حدود 14 ساله توش زندگی نکردم . چکار کنم !!!!!!!!!!!!!!!!

Wednesday, December 03, 2003

زندگي يعني بازی دختری کو چک در ميان اسباب بازيهايش . زندگی يعني لباس پوشاندن عروسکی و خواباندن آن در آغوش خود بدون اميد به آينده ای . زندگی همن است . زندگی همان ماشين کوکي است که پسرک با عشق در خيابانهای قالی به حرکت در مي آورد . باور نمی کني زندگی همين است . به همين سادگی .

Monday, December 01, 2003

بالا خره اسباب کشي تمام شد . اما حالا خودم افتاده ام . باز مورچه لگدم کرده و سخت افتاده ام . اما امروز عصر ديگر دلم نيامد که ننويسم . البته اين دو روزه بعد از وصل کرده اينترنت به وبلاگها سر زده ام اما وبلاگ خودم را نه. هنوز هيچ چيز سر جايش نيست . نمي دانم کي تمام مي شود اما خيلي سخت است . (البته با اين وضع خودم ) باورم نمي شد که در طول 6 ماه اينهمه خرد وريز داشته باشيم . اما داشتيم ! فعلا در میان سر درد همين قدر بس است. راستش چند خبر باعث شد بنويسم . اولش اينکه نمي دانم چرا مرگ خلخالي را اينقدر بزرگ مي کنيد ؟ به نظر من اين آدم از خيلي های ديگر که در خفا آدمها را نابود مي کنند متفاوت است . اقلا جسارت اي« را داشته که بگويد چه کار کرده . هر چند شايد از حماقت بوده اين جسارت. اما فکر نمي کنم از خيلي های ديگر بيشتر دستش به خون آلوده باشد. او نماينده يک جريان فکری بود . همين به همين سادگي . شايد هم بهتر باشد بگوييم که يک سياهي لشکر بود که وقتي تاريخ مصرفش سر رسيد خودشان هم ديگر تحملش را نداشتند.

اما از همه بيشتر اين خبر دادن حضانت فرزندان پسر به مادران نا 7 سال جالب بود . آدم نمي داند بخندد يا گريه کند . بچه اي که يک مادر از خون شيره جانش مي پرورد را بايد به ازای قانون مالکش شود !!!! هر چند تاييد اين قانون خودش پيروزی بزرگی است و مي دانم حالا خيلي از مادران برای همين هم خوشحال خواهند شد اما در بطنش يک طنز تلخ دارد . به هر حال پيروزی در اين يک قدم هم به ماردان تنها مبارک .



Sunday, November 23, 2003

با معرفی وبلاگ مهشيد يک وبلاگ جالب و جديد پيدا کردم . به اسم زن و مرد . يک داستان جالبي از خانم فريبا وفي يک جايش نوشته بود که بنظرم باز هم خوانده بودم اما حالا يک جور ديگر لذت بردم ازش . و بدون اجازه می گذارمش اينجا . برای اينکه وجدانم هم آسوده باشه باز مي گم لطفا به اين وبلاگ سر بزنيد.
ما چهار زنيم.وقتي دور هم جمع ميشويم ميتوانيم بخنديم حتي اگر غمگين باشيم.ما رژلب و پودر صورتمان را به يكديگر تعارف ميكنيم و در آيينه كوچكي كه دست به دست مي گردد به خودمان نگاه ميكنيم.حرفهاي ما از بچه هامان شروع و به مردهامان ختم ميشود.همين است كه صدايمان اول نرم و لطيف است و آرام آرام خشن و خشن تر مي شود.ما با لذت زياد از خيانتهايمان مي گوييم.حالا ما يكديگر را به خوبي مي شناسيم و ميدانيم كه هر كدام چگونه خيانت ميكنيم.

يكي از ما هميشه حالملن را بهم ميزند.او وقتي عصباني است كبابي آغشته به آب دهان براي شوهرش مي پزد.او داستانهاي چندش آوري براي ما تعريف ميكند.ما بدنهايمان را جمع ميكنيم.گوشهايمان را ميگيريم و التماس ميكنيم بيشتر از اين نگويد.غش غش ميخندد وباز هم ميگويد.به نظر ما او زن عقب مانده اي است چون فقط يك راه براي انتقام ميشناسد.

يكي از ما مردش را غارت مي كند، آشكار و پنهان،چه خواب وچه بيدار.وقتي توي خانه هستند و يا وقتي براي خريد بيرون ميروند.او حتي ميتواند قبض آب و برق بريا تيغ زدن شوهرش جعل كند.هميشه در حال دادن و ستاندن است.يك شعبده باز واقعي است.

من معامله ديگري با زندگي ام كرده ام.سالهاست كه شوهرم مبل توي خانه است يا بخاري گوشه ديوار و يا حتي بشقاب روي ميز.من احساسم را از او گرفته ام و او هر روز به شكلي درميآيد غير از شكل مردي كه بايد در خانه اش باشد.

تنها يكي از ما،هنوز از خيانتش چيزي نگفته است.ما همه به او خيره ميشويم.قرار نيست كسي در اين جمع دوستانه رازش را برملا نكند.ما حدس ميزنيم خيانت او از نوع تازه اي باشد، چون او صورت بي لبخندش را از اول مهماني حفظ كرده است.صندلي هايمان را به او نزديك مي كنيم و چشمانمان از كنجكاوي برق ميزند.

بعد از سكوتي كه كفر همه را در ميآورد چشمانش را مي بندد و با زحمت زياد مي گويد:

"من هم ...من هم خيانت كرده ام."

نفسي از سر آسودگي مي كشيم و يكي از ما م يگويد:

"آفرين ...ادامه بده"

"به او نه!به خودم."

مي گوييم:

"چه شاعرانه!چه شاعرانه!"

"در تمام اين سالها هيچوقت طوري كه دلم خواست زندگي نكرده ام."

"مگر دلت چه مي خواست؟"

"نمي دانم...حالا ديگر اين را هم نمي دانم."

همه ساكتيم.يكي از ما سرخابش را در مي آورد و به همه تعارف مي كند.همه ما بي آنكه به آيينه نگاه كنيم گونه و لب هايمان را پررنگتر مي كنيم و به خانه هايمان بر مي گرديم.

Thursday, November 20, 2003

ديدن منظره و حشتناک انفجار چيز بدی است. آخر تا کی قرار است ادامه پيدا کند. شده است مثل جنگهای خون در برابر خون قبايل عصر حجر. آمريکايي ها و به اصطلاحی غربي ها از يک طرف و مسلمانان هم از طرف ديگر . هر چند واژه مسلمانان واژه درستي نيست . بهتر است بگوييم تند رو های دو تمدن مشغول مباحثه هستند . آخر هر گروهي يک جوری گفتگو می کنند .نمي دانم کدام صد درصد درست مي گويند اما از ديدن و شنيدن خبر مرگ و کشت و کشتار ديگر متنفرم . تمي فهمم چطور دلشان مي آيد . آدم راحت در وسط يک شهر بزرگ نشسته است در محل کارش و يکدفعه همه چيز تمام مي شود . مرگ غم انگيزی است. و از آن غم انگيزتر ماجرای آدمهايي است که مي مانند . و هميشه حتما از هر ماشين و هر صدای ناگهاني اي مي ترسند. حتي حرف زدن ازش هم بد است و سخت .
! شش ماه از آمدن ما به استراليا گذشت. بالاخره تمام شد .البته با کمک دوستان
يعني آخر هفته ديگر مي گذرد . اتفاقات زيادی افتاده در ضمن اينکه هيچ اتفاقي نيفتاده است . من هم کم کم دارم با لهجه عجيب و غريبشان کنار مي آيم . اما حالا مهمترين مسئله تغيير خانه بود. وقتي به اينجا آمديم روز دوم به سراغ خانه رفتيم و به راهنمايي برخي دوستان جديد اين خانه را گرفتيم . که لعنت بر آن باد . راستش در نگاه اول قشنگ است اما ..... امان از بعدش.
در بريزبن که فکر مي کنم سومين شهر بزرگ استرالياست ( البته فکر نکنيد خبری است وسعت آن زياد اما جمعيتش فقط حدود 1000000 نفر است . البته کمی کم و زياد ) و البته به نظر من تازه به همت ساحل معروف نزديکش " گلد کست" دارد به شکل شهر در مي ايد , خانه ها بيشتر قديمي هستند . البته الان دارند سعي مي کنند با گسترش شهر خانه های نوساز را رواج دهند. اين خانه های قديمی که چوبي هستند ( عين پر کاغذ ) روی پايه های چوبي بلندی هستند . و به آنها مي گويند " کوئینزلندر" که از اسم اين ايالت گرفته شده است . اين خانه ها مگر آنهايي که بازسازی شده اند هيچ امکانات رفاهي ندارند . مثلا وجود کمد ساخته شده در داخل خانه ها چيز غريبي
و جديدی است که بايد در خانه های تازه ساز که بيشتر در محله های دورتر از شهر هستند و خانه های بلوک بلوک کوچکی که اينجا بهشان " يونيت" مي گويند و" تاون هاوس" ها که نوعی مجتمع های کم واحد هستند و" آپارتمان" ها که بيشتر داخل مرکز شهر هستند و قيمت های بالا دارند پيدا کرد. من که از هر چي خانه کوئينزلندر است بيزارم . اين خانه ها ظاهر فانتزی دارند دقيقا مثل همان نقاشي هايمان در کودکی هستند به همان سادگي اما نامناسب با نوع زندگي ما .
خلاصه حاصل گشتن يک هفته اي ما شد يک تاون هاس که در واقع همان آپارتمان های خودمان در مجتمع های کم واحد است. اين خانه جديد دوتا اتاق خواب دارد با يک اشپز خانه اوپن و کوچولو و سالن کوچولو و خوشگل . و از همه مهمتر موکت تميز و نسبتا نو . (هر چند من در هر حالتي از موکت بدم مي آيد چون هر گزنمي توان مطمئن بود که تميز شده است) کو چولو و. نقلي و خوب ارزانتر از اين خانه . که اين خيلي مهم است
هفته ديگر اسباب کشي دارم و از حالا مشغولم ! فکر رهايي از اين خانه لذت بخش است. هر چند حتما دلم برای منظره های متنوع حياطهای خانه های ديگر و گلها و درختهاشان تنگ می شود.



فکر نمي کردم در عرض 6 ماه و با اين مشکل مالي ما اين همه وسيله جمع شده باشد . اينقدر هست که بايد با کاميون اسياب کشي کنيم.

Tuesday, November 18, 2003

خسته شدم .از بس اينجا را تغيير دادم . بالاخره هم دوتا اشکال اساسی که می خواستم درست کنم نشد که نشد . يکي آرشيو که سر از کارش در نمي آورم . و يکی کامنت ها که از بس بقيه کار نکردند سراغ همان قبلی رفتم. به هر حال خوبيش اينه که اسم بعضي ها توش هست که برام عزيرن .

Monday, November 17, 2003

از قديم هر وقت خسته مي شدم ( چون اصولا زيادی دنبال تغيير هستم ) اولين کاری که مي کردم تغيير دادن اطافم بود . مثلا ي: تغيير ناگهاني در مدل يا رنگ مو يا تغيير مدل لباس و يا تغيير لوازم منزل و چيزهايي که اطرافم بود . مثلا يک دفعه همه کتابهايم را از قفسه در مي آوردم و به يک ترتيب ديگر می چيدم. و از اين کارهای واقعا عبث. بيشتر هم برای اينکه خودم را و فکر م را از آن ي:نواختی نجات دهم و به اين ترتيب خودم را گول مي زنم که من تغيير بزرگی در زندگيم انجام داده ام . حالا اين تغيير را در اين و بلاگ می بينيد. راستش اين تغيير برای اين است که خودم را گول بزنم و راضي کنم که زحمتي نکشم کاری را که بايد بکنم نکنم .
شما فهميديد من چي گفتم؟ بعيد است . چون خودم هم بطور واضح نمی دانم . اگر فهميديد لطفا به خودم هم بگوييد.



راستي از دوستاني هم که اين مدت نگران بودند و تلفني يا در کامنت ها اظهار لطف کرده بودند تشکر مي کنم . راستش نگران نباشيد از قديم گفته اند بادمجان بم آفت ندارد ؟!!!!!!!!!!
-----------------------------------------------------

دو سه روز پيش اينجا توی مدرسه دخترم مسابقه مسخره ترين کلاه بود . فکر مي کنيد برگذارکننده اين مسابقه کي بود ؟ حدس هم نمي زنيد . کتابخانه ! بله راستش برنده اين مسابقه مي توانست 25 دلار ناقابل کتاب برنده شود !
حالا کشف کند که اين به آن چه ربطي دارد ؟ اينجا از بس الکی خوشند اصلا کارهای عجيب غريب زياد انجام ميدهند. مثلا بجه ها يکروز مي توانند با پيژاما به مدرسه بروند . من که اصلا درک نمي کنم که امدن به مدرسه با يک لباس خواب چه حکمتي دارد ! همانطور که درک نمي کنم که کلاه مسخره چه ربطي به کتاب دارد . اما خودمانيم بعضي از بچه ها واقعا کلاههای بامزه اي درست کرده بودند. اما کتابدار محترم به معمولي ترين کلا هها جايزه داد يکي يک کلاه بود که از بالايش دسته هاي گل در آمده بود و يکي کلا هي که پر از پر صورتی بود . خب سليقه ها فرق مي کند.

--------------------------------------------------------

من هنوز بلد نيستم يک " نه " درست حسابي بگم. نه فقط به ديگران که حتی به خودم. برای همين با توپ و تشرو با جذبه يک نه درست و حسابي مي گم و بعد دلم مي سوزه از اين خشونت خودم و بلافاصله همان کاری را که با شدت مخالفت کرده بودم خودم بدون حرفی انجام مي دم!!! از اين نقطه ضعف من هم دو نفر خيلي سود مي برند . يکيش دخترم و ديگری ......

------------------------------------------------------

سالهای مديد از وقتی خودم را شناخته ام هميشه توی هر کدام از جيبهای لباسهايم می شد پول پيدا کرد . پولهايي نه چندان زياد اما آنقدر که وقتی دست در جيب مانتو يا شلواری بکني با لذت ي: اسکناس يا سکه باد آورده ای تو را شاد کند . و من هيچوقت سعي نکردم اين عادتم را فراموش کنم . چرا که گاهي اين پولها در چنان زمان بدرد بخوری سر و کله شان پيدا مي شد که باعث شادی بود . حتی يکبار از خواهر م شنيدم که او هم از در اين شادی من شريک بوده چون بسياری از مواقع با قرض گرفتن ي: مانتواز من فراموشکار به اين گنج باد آورده دست پيدا مي کرده است. راستي سلام چقدر دلم تنگ شده .....

Sunday, November 09, 2003

اين روزها خيلي سر حال نيستم و راستش را بگويم حال و حوصله هيچ چيز را ندارم. از دليلش بگذريم که سر دراز دارد ! حتی حال و حوصله وبلاگ گردی هام را هم ندارم. و فقط به يکی دو سه تاي که ديگر معتادشان شده ام سر ميزنم . خودم هم نمي دانم چه شده اما انشاالله !!!!!!!!!!!!!! می گذرد. بهر حال همين است و خواندن خبرها هم آدم را بيشتر کلافه مي کند. شايد چند روزی سراغ خبر های ايران نروم . البته اگر دوام بياورم که از حالا مي دانم امکان ندارد. امروز يک گردش در روزنامه ها و نشريات الکترونيکی و چند وبلاگ بد جوری حالم را گرفته است. اول از همه خبراين تصادف جاده ای در جاده يزد_ مشهد که و اقعا ناراحت کننده است و من نمی دان م در موردش چه بايد گفت ؟ شايد همين بهتر ين گفته است که جان آدمی در وطن من ارزشي ندارد. نمي دانم ؟ دلم آن ميان برای همه مي سوزد بيشتر از همه برای آن راننده ای که باعث اينکار شده خدا ميداند چند بار بايد اين را ه را بدون استراحت می رفته و می آمده و يا شايد آن لحظه داشته به کدام بدبختی زندگيش فکر می کرده که اشتباه وحشتناک اتفاق افتاده ؟ می دانم که آن آدم حتما در آن دنيا هم مسئو.ل است و هر گز هيچکس نمی تواند گناهش را ببخشد (از جمله خودم ) اما فکر می کنم اگر لحظه ای فکر کنيم در دنيايي که آدمها هيج لحظه ای از آن خود ندارند. نمی تواني آنان را بيش از اندازه مقصر بدانی . خب مثل اينکه زيادی چرت و پرت گفتم آخر کشته شدن 36 نفر به آن طرز فجيع ناراحت کننده هم هست . و لی واقعا تا کی ما بايد در ايران هر سال چند تا از اين ماجرا ها داشته باشيم ؟
........................................................................
اما دوتا خبر ديکر هم بود که نمي دانستم بايد بهشان بخندم يا برايشان گريه کنم ؟ شما اگر فهميديد به من بگوييد . تکليفم معلوم شود !! يکی اين خبر شايعه زن ببر نما که ظاهرا با اهانت به اسلام و قران نيمی از بدنش به شکل ببر در آمده ! (البته من نفهميدم کدام طرفش ؟) بهر حال همين شايعه که خدا ميداند بوسيله کي و با چه نيتي پخش شده باعث آشوب در شهر قم شده و همه جا را بهم ريخته و حتی باعث دستگيری عده ای هم شده است . خدا میداند اصل قضيه چيست ؟
................................................
سايت امير کبير يک خبری دارد تحت اين عنوان " تحصيلكردگان‌ دانشگاهي‌ در صف‌ طولاني‌ ثبت‌نام‌ رفتگري " که تحليلي بسيار خواندنی هم در مورد فارغ التحصيلان دانشگاه ها هم در ادامه اش دارد . نمي دانم چرا يادم افتاد روزی که در صف گرفتن کارت شرکت در آزمون ورودی دانشگاه ها يا به همان زبان خودمان کنکور بيرون دانشگاه اصفهان توی صف ايستاده بوديم و به شوخی و با حسرت به هم ديگر رفتگرانی که داخل دانشگاه کار مي کردند را نشان مي داديم و مي گفتيم کاش بعنوان رفتگر مارا داخل دانشگاه بپذيرند. حالا اين به آن چه ربطی داشت ؟ خودم هم دقيقا نمي دانم خودتان کشفش کنيد.
.............................................
خدا رحم کرده بود که قرار بود ننويسم !! اما راستی اگر بتوانم روزهای بعد چند روزی نخواهم نوشت . بايد ديد چه مي شود.

Thursday, November 06, 2003

چقدر تکراری نوشتن ؟

Tuesday, November 04, 2003

امروز در خبرها بود که خانم روشنک داريوش عضو کانون نويسندگان و مترجم نامي ايراني درگذشت. او را مي شناسم به کتاب "قطره اشکی در اقيانوس " اثر هانس اشپربر , کتابی که زندگي من را تغيير داد و نگاهم را به زندگی جور ديگر کرد. دلم تنگ شد برای پروفسور تنها ورازهای مگويش , دلم تنگ شد برای مبارزان خسته از جنگ که بدنيال زنذگی نويي مي گردند. و ناگهان دلم تنگ شد برای زني که هيچگاه نديده امش , اما به من بسيار نزديک است .....

Sunday, November 02, 2003

يکي دو هفته است که به خواست معلم دخترم برای کمک به کتابخانه مدرسه ميروم . البته يکروز در هفته . آنهم يکی دو ساعت. با اينکه مدرسه دخترم يک مدرسه دولتي است اما عجيب است برای من که تازه از ايران آمده ام که چه کتابخانه کاملی برای بچه ها دارد . انواع کتابهای داستان تا انواع کتابهای تاریخی برای سنين مختلف و همه جدا از هم طبقه بندی شده اند. و اين جدای آن بخش از کتابخانه است که مربوط به معلمان است و در آن علاوه بر جددترين کتب آموزشی و کمک آموزشِ کلی هم مجله های مختلف مي توان پيدا کرد. و تما م اين کتابخانه دو نفر کارمند دارد . يکی مسئول امور اداری و ثبت و ضبط و ربط است و ديگری کتابدار حرفه ای است که علاوه بر اين موظف است کودکان را آموزش دهد. اين خانم که مي گويد خانواده اش حدود 10 سال در ايران زندگی کرده اند ( البته نمی دانم برای چی ؟) و سه تا از خواهر و برادرهايش آنجا بدنيا آمده اند. و خودش حدود 200 کيلويي وزن دارد , از صبح و آغاز کار گروه گروه بچه هارا از کلاسهای مختلف برای کار تحقيق و پيدا کردن کتب مربوطه آموزش مي دهد . کار خيلی خسته کننده ای است خصوصا برای او . اما آنچنان را حت انجام می دهد که قابل توجه است . خانم اولی که مسئول اداری کتابخانه است علاوه بر اداره کتابخانه مسئول کنترل بچه های کلاس اول و دومی در زنگ تفريح اول و هنگام خوردن غذا است.
کم کم متوجه شدم که در اين مدرسه بزرگ کسی به عنوان ناظم وجود ندارد وظايفی که در ايران به عهده ناظم است بين مدير و بقيه کارمندان تقسيم شده است . مدير مدرسه نه چون يک ابر قدرت که مثل آچار فرانسه مي ماند . و همه جا می توان حضورش را حس کرد. مثلا هنگام تعطيل شدن مدرسه هميشه يکی از کارمندان يا معلمان و يا خود مدير کنار خط عابر پياده مي ايستند و بطور ضمني مراقب بچه ها هستند. و تا وقتی آخرين نفرات سوار اتوبوس نشوند و يا ازخيابان عبور نکنند از جايشان تکان نمی خورند.
حالا اين را بگذاريد کنار خانم مدير مدرسه غير انتفاعی ايران دخترم که وقتی شروع به گردش در مدرسه می کرد بابای مدرسه بيچاره عين نوکرها دست به سينه همراه حاج خانم راه مي رفت که اوامر ايشان را اجرا کند. و حضور ايشان در هر جايي آنچنان مورد تکريم قرار مي گرفت که انگار زبانم لال خود خدا آمده است !!!!!!!
بچه ها اينجا علاوه بر آموزش ياد مي گيرند به هيچ کس بيشتر از اندازه اهميت ندهند و از هيچکس نتر سند. احترام را ياد نمي گيرند. و اين تنها جنبه بد قضيه است.


Wednesday, October 29, 2003

اينجا هوا گرم شده است. بر عکس ايران که حالا باید درختها زرد شده باشندو کم کم بادهای سرد پاييزی از راه برسد . اينجا اينقدر گرم شده است که باور نمی کنم چطور 5 ماه پيش اينقدر اينجا روی زمين خالی اين خانه لعنتی لرزيده ام . و چه شبهايي که تا صبح با همه لباسهايم و همه لباسهايم را پوشيده ايم سه تايي توی بغل هم خوابيده ايم که از سرما نميريم . البته اين که مي گويم همه اش يک هفته بود اما در ذهن من انگار قرنها بوده است.
--- ---- ---- ---- ---- ----
تلويزيون عجب بلا یی است . وقتی روشن است دخترم دائم گرسته است و غر ميزند و حاضر نيست از جلوی ان بلند شود . اين چند روزه کمی محدودش کرده ايم که بيشتر از 2 ساعت نمی تواند تلويزيون نگاه کند و حالا انگار همه بداخلاقي ها فرار گرده اند رفته اندو از همه جالبتر دارد با عروسکهايش بازی مي کند . چيزی که مدتها بود نديده بودم انجام بدهد.
--- --- --- ---- --- ---- ---
خوانده شدن گزارش کميسيون اصل نود مجلس در صحن مجلس با اينکه اتفاقی مهم است اما فکر نمي کنم بتواند چيزی را عوض کند . همانطور که در اولين اقدام قاضی مرتضوی خيلي محترم آن را تکذيب کرده اندمن احتمال ميدهم با يک حرکت سخت اين ماجرا را تمام کنند . و همه کاسه کوزه ها را هم اينبار سر يک آدم بدبختی بشکنند و همه چيز را تمام کنند . خدا کند آخر و عاقبتش به جز اين باشد.
--- --- --- --- --- --- --- ---
کاش ما ايرانيها که اينقدر داد مبارزه برا ی دمکراسی را داريم کمي هم به دمکراسي ايمان مي آورديم . ما همه اش فرياد آزاديخواهي سر مي دهيم اما وقت عمل حتي در کوچکترين مسائل ممکن هم يک پا ديکتاتوريم . ميگيد نه . بد نيست اين روزها اين مقاله های اعتراض راببينيد که همه دارند خانم عبادی را متهم مي کنند که اله است و بله . من فکر می کنم ما نبايد انتظار های بيجا داشته باشيم . صرف رفتن به بدرفه يا استقبال کسی که حکم بر مالکيت بر روی آن آدم نمي کند. تازه چرا ما بايد فکر کنيم که خانم عبادی يک غول بي شاخ و دم است و بايد کارهای زيادی بزرگ بکند. او يک زن است و همين زن بودنش بود که تلاش او و فعاليتهايش را مهم کرد. قرار نيست او چون پهلواني قدر قدرت به جنگ ديو بدی برود . که اين کاری است ساده از يک پهلوان همه کار بر مي آيد . او زني است عادی با احساساتی عادی . و همين مسئله را زيبا مي کند. البته من فکر مي کنم هر کس مي تواند حرف خود را بزند. مردم ميتوانند بگويند فلان حرف خانم عبادی را قبول ندارند امابايد اين حق را برای ايشان هم قايل شوند . و اين عين دمکراسي . کاش بتوانيم دمکراسي را در خودمان نهادينه کنيم.

Sunday, October 26, 2003

بچه که بوديم اگر پدر محترم مي فرمودند : "نه " همان بود که بود. و ديگر هيچ کاری هم نمي شد کرد . اگر مادر محترم هم مي گفتند بچه نبايد اينکار را بکند اين حرف وحی منزل بود و ما را چه جسارت که کار ديگری بکنيم . حتی وقتی به مقتضای بچه گی مان شيطنتی حاضر و آماده را اجرا می کرديم باز هم از هول و هراس اينکه مواخذه شويم مثل مادر مرده ها گردن کج مي کرديم و خودمان را به آن راه ميزديم و آماده که با يک عذر خواهي دلشان را بدست بياوريم و از تنبيه يا مواخذه احتمالی بگريزيم. که هر چه باشد پدر بودندو مادر و دلشان باهمه جذبه شان باز پراز لطافت و پاکی .آن موقع ما باور کرده بوديم که دوره دوره والدين سالاری ست و در ضمير ناخودآگاهمان اميدوا ر بوديم که روزی هم نوبت ما شود. اما وای بر دل غافل .....
بله وای بر دل غافل که نمي دانستيم که زمانه عوض مي شود و زمين و زمان جايشان عوض مي شود و .....
مثل هميشه اين نسل در بدر ما که هميشه سرش بي کلاه مانده در اين مسئله هم بيشتر از هميشه سرش کلاه ميرود و دوران دوران فرزند سالاری مي شود . تا آمديم به دلمان صابون بزنيم که حالا نوبت ماست يک "نه "
مي گوييم و چند ساعتی از بازتاب آن کيف مي کنيم ديديم که اي دل غافل نه ديگر گذشته آن دوران و همانطور که دوران پادشاهي سر آمده دوران والد سالاری هم سر آمده . و ما باز هم مانده ايم ته صف !!!!
خلاصه ديديم همانطور که ما مثل وضعيتمان در جامعه يک بخشی از عمرمان يعنی جواني را از دست داديم اينجا هم يک بخشی از زندگيمان يعنی فرمانروايي بر جمع خانواده را از دست داديم. و حالا باز هم مثل مادر مرده ها (دور از حانمان ) باز بايد گردن کج کنيم که مبادا حرفی بزنيم که فرزند محترمه را خوشايند نباشد و خدای نکرده فرياد گوشخراششان به آسمان برسد. بعد هم برای تجديد اعصاب سعي کنيم به اين مسئله
اصلا فکر نکنيم و بپذريم آنچه را که مقدر شده است . و همه اش در اين بلاد فرنگ غبطه بخوريم بر پدر و مادرهايي که در وطن عزيز هر بلايي دلشان ميخواهد بر سر جگر گوشه هايشان مي آورند و خوب چون بچه خودشان است به خودشان مربوط است که اينجا ما جرات کنيم حرف بزنيم بلافاصله بايد بترسيم که مبادا جگر گوشه عزيز تلفن را بردارد و پليس را خبر کند . زمان هم زمانهای قديم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


Thursday, October 23, 2003

امروز بعد از مدتها یکهو بسرم زد سری به آرشيوم بزنم شکم برده بودکه انگار همين موقع ها پارسال نوشتن اينجا را شروع کردم . اما چشمتان روز بد نبيند ديدم آرشيوی وجود نداشت . یه کم ناراحت شدم نه برای نوشته های قديمی که خيلي هاش را خيلی وقت پيش پاک کرده بودم ( يک کار احمقانه ) بلکه برای همين نوشته ها که اين روزها مي نو يسم و شده اند مثل مونس من . هر چند از اين چيزها که بگذريم سخت بهش معتاد شدهام و اگر روزی را بدون اينترنت و وبلاگ نويسي و وبلاگ گردی بگذرانم انگار يک چيزی را گم کرده ام.اما راستش مجبور شدم که همه را به همين صفحه برگردانم تا بتوانم بهش دسترسی داشته باشم. هر چند قسمت اعظم ان چيزهايي که نوشته بودم از بين رفته است . و حالا دلم مي سوزد . دلم مي خواهد بدانم دقيقا چه احساسی داشته ام . اما حيف نيست. خوب بگذريم که اين راحتترين کار است.
خوب من اولين نوشته هايم را بعد از چند بار امتحان کردن در 4 اکتبر سال قبل و ظاهرا يک روز جمعه ای منتشر کرده ام. اينها را از روی تاريخ ها مي گويم. چون جزييات را اينطوری يادم نيست . بخصوص که انگار از پارسال تا حالا قرنی گذشته است. اما احساس اولين نوشته ام را به ياد دارم که چرا نوشتم و کی نوشتم . در طی يکي از مسافرتهای شوهرم بود . که بعد از مدتها مي توانستم بدون نگراني از شام شب و اين حرفها بنشينم و تا هر وقت که بخواهم بنويسم . و البته کسی هم با کامپيوتر کاری نداشت. وقتی با هزار دردسر منی که خيلی هم سر از کامپيوتر در نمي آوردم از روی راهنمای حسين درخشان وبلاگم را راه انداختم خودم خيلی خوشحال شده بودم . دو تا عکس العمل خوب هم باعث شد که با وجود درگيری های کاری و فکری فراوان باز هم ادامه بدهم و بنويسم .(وای غذا سوخت
ببخشيد . کامپيوتر من توی آشپزخانه است و من همزمان هم آشپزی مي کنم هم به تکاليف دخترم مي رسم و هم دارم مي نويسم !!!!! اما خوب اين بهتر از آن است که من اصلا نتوانم سر کامپيوتر بروم )
کجا بودم ؟ بله . دو نفر باعث شدند به کارم ادامه بدهم يکي يک دوست خوب که با راهنماييهايش من را کمک کرد و از همينجا باز بهش سلام مي گويم و يکی ديگر شوهرم.
به هر حال گذشت و حالا من اينجا هستم و به رسم مردانه ای تاريخ تولد وبلا گم را فرامو ش کردم ( با اينکه قرار نبودکادويي برايش بخرم )20 روز پيش در چنين روزی يکسال پيش بدنيا آمدو ما را گرفتار خود کرد !!

Wednesday, October 22, 2003

تمام شد. به همين راحتی . کسي هم نه اعتراصي کرد نه صدايي از جايي درآمد . انگار همه انهاي که مدتها بود داشتند برای غرب و آژانس بين الملل کرکری مي خواندند يکدفعه زبانشان گير کرد. البته
خدارا شکر اميدوارم همه چيز به خير بگذرد هر چند هنوز نمی دانم خير چيست؟ بالاخره پروتکل امضا شد البته از بازرسي و اين حرفها هم خبری نيست در عوض ايران قول مي دهد که بچه خوبي باشد و دست از پا خطا نکند و به غنی سازی اورانيوم در مدت محدودی دست نزند !!!! به همين راحتي
کي مي که اين آقايون سياستمدار نيستن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
يک خبر خوب هم هست درباره جايزه مهرگان که حتما مي دانيد . خانم سيمين دانشور جايزه مجموعه داستان را از آن خود کردند . البته هیات انتخاب گفته که جايزه به دليل تجليل از اين بانوی بزرگ و فعاليتهايش در عرصه هنر و ادبيات ايران است. صفحه اول روزنامه شرق (البته پايين صفحه ) با عنوان مهرگان برای سيمين/


با عرض معذرت . و بنا بر قول روزنامه نگاران : بعداز چاپ
يک اعتراضی پيدا کردم به پيوستن به پروتکل الحاقی اما از نوع آرامش ببينيد!

Monday, October 20, 2003

امروز سعی کردم سيستم کامنت هايم را عوض کنم که نشد يکبار ديگر بايد امتحان کنم . اين سيستمی که حالا استفاده می کنم آدرس وبلاگ و ايميل را نشان نمي دهد.
هميشه گفته اند ما ايرانيها مرده پرستيم . يعنی مرده ها را بيش از اندازه احترام ميکنيم . حتما بارها اين حرف را شنيده ايد که " پشت سر مرده حرف زدن گناه داره " يا وقتی حرف از کارهای بد کسي که مرده مي زنند میگويند
"سيس بسه مرده که نمي تونه جواب بده غيبت می شه " . اينها را بگذاريد کنار اين حرفی که می گويند ملت ما حافظه تاريخي ندارند . و البته خيلی هم بيراه نمي گويند . اين را بزرگ استادی هميشه سر کلاسهايش به ما که جوجه شاگردانی بوديم ياداور مي شد که تاريخ ايران را بايد هميشه با اين ديد نگاه کرد که اين ملت هرگز حافظه تاريخی نداشته و ندارد . و سالها بعد بزرگ مرد ادب ايران شاملو نيز در آن سخنرانی تاريخی که صدای خيلی ها را در آورد اين را گفت . وقتی حرف شاملو را شنيدم ياد استادم افتادم و بعد از مدتها تازه فهميدم که چه می گويد و اين شايد بخاطر بالا رفتن سن ( البته نشنيده بگيريد) و پيدا کردن تجربيات بيشتر از زندگي بود. فکر مي کنم قسمت اعظم اين حافظه تاريخی را تابوهای فرهنگی مان مثل همين " پشت مرده حرف نزدن " باعث شده . تابوهايي که اگر خوب بدنبال ريشه هايش بگرديم می بينيم که از بن قدرت و مذهب
قدرت مداری که از دوران باستان در ايران حاکم بوده آمده است. و قسمت کمی هم مربوط به همان روحيه انسانی مان ميشود که هميشه از بدي ها فراری است و بدنبال ايجاد اتوپيای آرمانی انسانی است. اما اين دومی به گمان من نقش کمتری از اولی دارد
برای فرار از حافظه ای که بدی ها و سختی ها را حفظ می کند بايد راههايي باشد . از زمانهای قديم هم در همان مثل های قديمی مي توان نمونه هايي برای آن يافت . مثل هايي چون " آدم عاقل از يک سوراخ دوبار گزيده نمي شود " و مانند آن ...

Saturday, October 18, 2003

وقتی خيلی حرف داری حرف زدن آسان نيست . گمشده در ميان کلا ف سر در گم فکر های گذرا .......

Friday, October 17, 2003

در جريان ماجرای افسانه نوروزی و پس از آن ماجرای خانم شيرين عبادی و جايزه نوبل آن چيزی که بيش از همه به چشم می خورد يک همدلی بدون قرار قبلی ميان بلاگر هاست . شايد اين دو موضوع نشان داد که آنچه درباره قدرت وبلاگ های ايرانی و جايگزنی آنان به جای رسانه های آزاد خبری در ايران مي گفتند اصلا بي جا نيست. وبلاگ های ايرانی خود بصورت رسانه ای در آمده اند که همه خبر ها را می توان در آنها يافت . از شايعه های سياسي تا اخبار روزانه زندگی مردم و حتی گاهی قيمت لوازم مختلف !
شاهد مثال را می توان در جريان ماجرای استقبال از خانم شيرين عبادی دانست و حتی قبل از آن اعلام اين ماجرا. درست است که تعداد کسانی که در آيران به اينترنت دسترسي دارند بنا بر آمار رسمي دولتی تنها 7 ميليون نفر است . که تنها حدود نيمی از آنان بصورت دائم از اينترنت استفاده می کنند و اين نسبت به جمعيت ايران چيزی حدود 1% است , اما با وجود اين و از آنجايي که اينترنت در اين ميانه به کمک سيستم خبری غير متمرکز ايران يعنی خبرهای دهان به دهان و به روايـتی شايعه آمده است. و اين خود نقشي قابل ذکر است. اگر اين روزهاگردشی در اين رسانه نه چندان رسمي کرده باشيد شاهد رپرتاژ ها و گزارشهايي بسيار کامل همراه با عکسهايي شکيل , نه فقط در وبلاگ حرفه ای ها ( که منظور خبرنگاران حرفه ای هستند که اينک در اين عرصه نيز به فعاليـت می پردازند) که در وبلاگهای ديگران نيز( که در طی اين يکی دو سال وبلاگ نويسی اينک به نوعی حرفه ای محسوب می شوند) بوده ايد. و اين در زمانی که راديو و تلويزيون بعنوان تنها رسانه موجود در ايران از اطلاع رسانی دريغ کرده اند اين موهبت عصر ارتباطات بيشتر از قبل خود را نشان می دهد.
به اين وبلاگها سر بزنيد.( اُينها همه نيستند فقط بعنوان نمونه )مثال فکر روش _ _ شادی شاعرانه
_چرا نگاه نکردم
وووو....

دلم مي خواهد گاهي اوقات خودم باشم. خودم تصميم بگيرم . مثل خودت . من هميشه همسرم, مادرم و دختر . اما گاهي مي خواهم خودم باشم هماني که هميشه فراموش شده. مي فهمي ؟ مي خواهم اشتباهاتم
هم مال خودم باشد نشاني از خودم داشته باشد . دوست دارم گاهي بد باشم . گاهی خوب . دوست ندارم ديگران به من بگويند چه کنم چه نکنم. حتي وقتي باور دارم که از سر دلسوزی است . اينها را ميداني ؟ من هم يک آدمم مثل خودت پس همان جور که دوست داری با تو رفتار کنم با من رفتار کن.

Wednesday, October 15, 2003

ديروز تا حالا دلم دارد از سينه بيرون می تپد . همانطور که پيش بيني مي شد ديشب ايران عيد بوده .کاش آنجا بودم. ديشب مردم غوغا کردند و بار ديگر ثابت کردند که حساب دولت از مردم جداست. زيباترين لحظات در طول ساليان دراز گذشته است . اميدوارم اين شادی مثل دوم خرداد به عزا نيانجامد. و آرزوهای مردم به هدر نرود. ما شده ايم مصداق آن مثل معروف مار گزيده از ريسمان سياه و سفيد می ترسد. البته حساب خانم عبادی با آقای رييس جمهور !!! جداست . هر چه باشد شيرين عبادی از مردم است نه از حاکمان و نه از قدرتمداران . بار ديگر اين پيروزی را به همه تبريک می گويم و اول از همه به خودم.


Sunday, October 12, 2003

به همه تبريک
دو سه روز است که قلبم جای ديگری ميتپد . کنار ميدان آزادی و ... آخ کاش بودم و می خنديدم. کاش بودم تا به شادی با کسانی می خنديدم و می گريستم که می فهميدند مرا . اينجا اين چند روزه سعی کرده ام با زبان دست و پا شکسته ام به اطرافيانم بفهمانم که چه حس می کنم اما نمی فهمند . اصلا درک نمی کنند. حتی خيلی ها که مومن ترند عصبانی اند که چرا به پاپ جايزه را نداده اند.اصلا نمی فهمند حتی زنها که چرا اين جايزه اينقدر برای ما مهم است .
وقتی نمی فهمند می گويم به جهنم خودم می فهمم همه زنان مملکتم و حتی بسياری از مردان می فهمند و آنان که با اين جايزه دل ما را شاد کردند هم می فهمند همن کافی است . همين اسلحه برايمان کافی است. خواهيم جنگيد و
اينبار با شادی بیشتر . به همراه شير زنی از نسل زنان ايران . از نسل مادرانمان از نسل مادر مادرانمان و....
بعد از چند روز هنوز دلم در سينه بلند بلند می تپد و با ياد آوری اين پيروزی اشک ناخودآگاه سرازير می شود.

Thursday, October 09, 2003

وقتی خبر ها را پی می گيرم چيزی جز ياس و نا اميدی دلم را پر نمی کند. آخر تا کجا؟
تا کي بايد همينطور برای اصول اساسی زنده ماندن دراين کشور جنگيد. انگار ما
در يک گودال شن در حال جلو رفتنيم . با قدمهايي که با همه تلاش باز هم در جا می زنند. همه اش جنگيدن برای زندان نرفتن , برای اثبات نامردی های
زندانبانان , برای فرار از مجازات های احمقانه ای چون اعدام و...... راستی چرا؟؟

اين روزها که همه بسيج شده اند برای جلوگيری از اعدام افسانه نوروزی , مصادف شده است با نخستن دادگاههای نمايشي برای محاکمه مسئول از قبل تعيين شده , قتل خانم زهرا کاظمی
نمی دانم بطور اتفاقي دانم به طور اتفاقی اين دو همزمان شده است يا نه ؟ هر چند خيلی چشمم آب نمی خورد که اتفاقی باشد. انگار دستی دارد همه را از توجه به يک موضوع که آنهم ادامه اعتراض به
کشته شدن خانم کاظمی است باز می دارد . از سياست هچ چيز بعيد نيست. بياييد صدای اعتراضمان را همزمان در مورد هردو اين ماجراها بلند کنيم . مبادا از فرصت بدست امده استفاده شود
واز سکوت مردم درباره دادگاه خانم کاظمی به نفع خود استفاده کنند.

Wednesday, October 08, 2003

امروز روز جهانی کودک است . بچه هایي از جنس ابريشم و باران . اگر گفتيد چراابريشم چون خيلی لطيفند و باران پون تا بگويي چی اشکشان دم مشکشان است. البته اينها که گفتم در توصيف خودم هم هست اما خوب چه می شود کرد ..... ! اصلا بگذريم.


روزشان مبارک

Monday, October 06, 2003

بنا بر نظر مردم اينجا , يعنی استراليا , بهار از اول سپتامبر آغاز می شود . البته واقعا هم همينطور است . شکوفه ها از همان موقع پيدا شده اند و شکل بهار شده است هر چند که بنظر من درست و حسابی
بهار نيست . آن چيزی که ما در ايران به آن بهار می گوييم خيلی قشنگتر است. اما اينجا هم حال و هوای خودش را دارد. اما دليل گفتن اين موضوع آن بود که می خواستم از درختی حرف بزنم که روبروی خانه ماست . نمی دانم اسمش چيست ؟ اما در اين نواحی مثل آن را زياد ديده ام . (البته نه بااين شکل و شمايل ! ) شکوفه های بنفش روشن قشنگی دارد.
اما نکته جالب توجه در اين درخت اين است که هيچ برگی ندارد. يعنی تا چند وقت پيش من فکر می کردم درخت خشکی است و تعجب می کردم که چرا قطعش نمی کنند . اما حالا آن بالا بالا ها کلی شکوفه بر سر شاخه های خشکش دارد. اما برای مثال حتی يک دانه برگ ناقابل هم در تمام سر تا پای اين عظمت نيست. با وجود اين زيباست. زيبايي که نمی دانم از کجا می آورد؟ شايد در همين تناقضش است . اما هر چه هست نگاه مرا در روز چند باری به طرف خودش می کشد.
متوجه شده ام که نگاهم به زيبايي عوض شده است . ديگر زيبايي برای من آن مفهوم مشخص قبلی را ندارد .
---------------
خانمها ی ايرانی اينجا يک چيز را اصلا فراموش نکرده اند. و آن هم سفره ابوالفضل انداختن است . از هر فرقه و گروهی که هستند اين سفره را هر از گاهی می اندازند !!
گفت : بايد رفت.
گفتم : کجا ؟ از اين جا هم دورتر ؟ چه فايده ؟ مگر می شود خودت را جا بگذاری و بروی .
گفت : بگذر و برو .
گفتم : به همين راحتی ! نمی شود . از نامم بگذرم ديگر خودم را چه به نامم؟
گفت : زندگی بايد کرد. سخت نگير.
گفتم : آری . اما من مدتهاست احساس زندگی را از دست داده ام . تنها با اميد زندگی می کنم .
گفت: اين که خيلی خوب است . انسان با اميد زنده است.
گفتم: آری . اما چه اميدی , که از آغاز ايمان نداشته باشی که پايانی بايد باشد ؟.
گفت:……….

Saturday, October 04, 2003

امروز باز هم به خودم لعنت فرستادم . می خواستم خودم باشم و يکبار هم که شده به خودم نه نگويم اما نشد
دارم می شوم مثل مادرم و شايد مثل مادرهای مادرم. نمی دانم از اين ايثار کردن بدم می آيد . اما هنوز نمی توانم از وجودم دورش کنم دلم می خواهد يک روز به هيچ کس فکر نکنم به هيچ کدام از آنهايي که دوستشان دارم . دلم می خواهد يکبار اول خودم را دوست داشته باشم . اول از همه به فکر خودم باشم. آی دلم می خواهد فرياد بزنم چرا ؟ چرا من به ميان اين دايره بسته ای افتادم که هميشه از آن گريزان بودم و ديگران را از افتادن به ميان آن نهی می کردم؟ راستش دارم فکر می کنم اين نفرينی ابدی است که من را پون يک زن در خود فرو برده است.
نمی دانم شايد هم دارم بيش از حد غلو می کنم.
افتادن من در اين دام باستانی خودآگاه نيست . شايد ريشه در ميان قرنها آموزش مادرانمان و ترس از مردانی دارد که هميشه قانون را نوشته اند و چون ديگر قدرتمداران می خواسته اند همه چيز از آن ايشان باشد . مبادا پايه های
قدرتشان از بادی بلرزد.
اما هنوز به هر دليلی است دارم فکر می کنم چرا نمی توانم اول به خودم فکر کنم . بايد اول به خودم احترام بگذارم اول خودم را دوست داشته باشم تا بتوانم اطرافيانم را دوست بدارم و آنان را در عشق و دوستی سهيم کنم .
کاش اينبار يادم بماند. کاش اينبار بتوانم . آی خدا می شود؟

Wednesday, October 01, 2003

زندگی سختی ها ی مخصوص به خود را دارد. هيچوقت نمی توانی فکر کنی که همه چيز بر وفق مرادت پيش
می رود. يک روز خوب است و يکروز در عين کاميابی می بينی همه چيز به هم ريخت و از بين رفت. فکر می کنم در طول اين 6 ماه به اندازه 10 سال تجربه آموخته ام . تجربه اينکه تو نمی توانی هيچ چيز را عوض کنی
حتی حالا می توانم به آن هميشه دوستش داشته و دارم بگويم " آری آسمان هر کجا همين رنگ است " و تاسف بخورم . زيرا هر کجا اين تويي و تو را به اين آسانی نمی توان تغيير داد . شايد به راستی ما در هر کجا صليب خود را بر دوش می کشيم . از اين صليب که در واقع همان اعمال ماست راه گريزی نيست.
آری آسمان هر کجا به رنگی است اما در چشم تو هميشه همان رنگ است که چشمانت می بينند.

Monday, September 29, 2003

در خبر های چند روز پيش بود که سرانجام تلاشهای بين المللی برای نجات خانم امينه لاوال به هدف رسيد واين زن نيجريه ای از سنگسار نجات يافت. او که بدليل بدنيا آوردن کود کی دو سا ل بعد از جداشدن ازهمسرش در دادگاه شرع نيجريه به سنگسار محکوم شده بود با تلاش های بين المللی توانست زندگيش را بار ديگر بدست آورد. همان دادگاه پدر کودک امينه را بدليل نبود 4 شاهد تبرئه کرد اما امينه را نه و اين خون بسياری را در دنيا به جوش آورد. اين پيروزی مبارک
اما حالا نوبت مبارزه ای ديگر است امروز سازمان عفو بين الملل سعی در جمع آوری و ارسال نامه برای عفو خانم افسانه نوروزی که محکوم به اعدام شده است دارد. اين زن از خطه جنوب ايران 6 سال پيش به خاطر دفاع از خود و قتل کسی که بايد خود حافظ جان و مال مردم می بود به زندان افتاد . باوجود شواهد بسيار که به نفع او بود سرانجام وی را محکوم کردندو ماه پيش ديوان عالی نيز حکم اعدام او را درکمال بی انصافی تائيد کرد . اکنون وظيفه ماست که به دفاع از اين زن برخيزيم و با امضای اين نامه ها از او احقاق حق کنيم . برای اطلاع از موضوع مقاله فراخوان سازمان عفو بین الملل به نقل از ايران امروز و زنان اير ان را ببينيد.
برای امضای اين نامه به اين آدرس برويد و برای اطلاع از چگونگی ماجرا مقاله "قانون (کرم از خود درخت )"
را در نسخه پيش از چاپ بخوانيد .

Tuesday, September 23, 2003

امروز می خواهم از دنيای روياها بنويسم از چيزی که آدم فکر می کند فقط ممکن است در روياها اتفاق بیافتد . از آن عشق های خيالی که فقط در دنيای سيندرلا ها و حسن کچل ها شنيده بوديم . و هرگز در دنيای حال نيافتيم . که اگر هم بود هميشه کوتاه بود و بزودی نابود می شد. اما امروز من بار ديگر اين شعر زيبا را خواندم نه از دنيای داستانی و رويايي که از دنيای امروز . و من باور
می کنم با همه شناخت اندکی که از نويسنده اش دارم می دانم که او همين است همان که يار گفته ,يک ماهی شيشه ای ماهی ای از ديار راستان و پاکان خواند نامه هايشان ما را به ديار روياها می برد که هر کسی آرزويش را دارد.

Saturday, September 20, 2003

شادی صدر در وبلاگش مقاله ای را نوشته درباره پيوستن به کنوانسيون حقوق زنان و اينکه بسياری از زنان ايران برايشان اصلا مهم نيست که اين کنوانسيون چيست و پيوستن به آن چقدر مهم است او سپس به تجربه موفق
يک شرکت غير دولتی مدافع کنوانسيون در پاکستان اشاره کرده که چکونه بطور غير مستقيم زنان روستايي را با
آن آشنا می کنند. اين تجربه می تواند در ايران نيز استفاده شود اما به دو موضوع ديگر هم بايد اشاره شود اصولا در کشورهای جهان سوم هنوز مردم نتوانسته اند ازپيراهن تنگ سنتها بدر آيند . برای مثال همان پاکستان که ذکر
آن رفت هنوز جزو کشورهايي است که آمار قتلهای خانوادگی ناموسی و خونبهايي زنان در آن بالا است . از آن بدتر بايد به هند اشاره کرد که باوجود اينکه سالها خانم اينديرا گاندی بعنوان زنی مترقی سکان دار سياستش بود و با وجود قوانين دولتیمترقيانه تر اما هنوز جزو کشور هايي محسوب می شود که زنان در آن از حقوقی مساوی برخوردار نيستند. مشکل چيست ؟ بله مشکل را بايد در همان قانونهای نانوشته سنتی جستجو کرد .
با وجود اينکه خود چزو طرفداران پيوستن به اين کنوانسيون هستم اما فکر می کنم برای بسياری از زنان ايران هيچکدام از این قوانين کاربردی نداشته باشد. .چرا؟ چون همه انسانها در ايران و با فکر ايرانی در هر کجای دنيا همچنان در ميان منگنه اين سنتها پرس شده اند و اينجا تفاوتی بین زن و مرد نيست !! تفاوت تنها
در مقدار فشاری است که بر اين دو جنس وارد می شود.
هنگامی که نوجوانی بيش نبودم دوست داشتم موقع راه رفتن در خيابان دستهايم را آزادانه تکان دهم اما هر بار با اين تذکر مادرم روبرو می شدم که دختر خوب نيست اينطور راه برود .مردم فکر بد می کنند . من همانموقع ترديد همراه با ناراحتی مادرم را در چشمهايش می ديدم که در مقابل خواست مادرانه اش که دوست داشت من همان باشم که می خواهم , شاد باشم و آزاد , چگونه مجبور می شد مقاومت کند. در مقابل پرسشهای من که " چرا مگر چه ميشود؟ " جوابی نداشت و همیشه با ناراحتی و شرمی همراه می گفت " مادر حرف مردم را نمی شود کاری کرد."
با اينکه سالهاست سعی کرده ام هرگز به اين " حرف مردم " توجهی نکنم امابعضی اوقات هنگامیکه در واهمه ای پنهان از انجام بعضی کارها فرار می کنم نمی توانم به خودم پنهانی اقرار نکنم که از همان می ترسم که نبايد بترسم و يا حداقل به خودم قول داده ام که نترسم. اين داستانی است از ميليونها زن ايرانی .
براستی پيوستن دست و پا شکسته به کنوانسيون چه به خيل زنانی خواهد داد که هنوز در چمبره سنتها زندانی
هستند ؟ من حقوقدان نيستم اما آنچه که از قانون در ايران می دانم چيزی جز مخالفت با حقوق طبیعی زن بعنوان
يک انسان نيست. چگونه ممکن است با پيوستن به يک قانون بين المللی البته با اما و اگر و شرطهای مختلف
بتوانيم ازدايره بسته قوانين ضد زن که همه اسلامی فرض شده اند فرار کنيم . مگر عربستان سعودی توانسته پس از پيوستن به اين کنوانسيون تغييری در زندگی زنها يش بدهد ؟
قصد من از اين سئوالات ضد يت با اين طرح نيست . فکر می کنم که پيوستن به اين کنوانسيون برای زنان ايران مصداق اين مثل است که " يک مو از خرس کندن غنيمت است " . اما ترس من از آن است که حتی اگر روزی در ميان فشار های داخلی و خارجی دولتمردان ما به اين کنوانسيون بپيوندند , آنروز ما باز به درهای بسته جديدی برخورد کنيم که راه نهضت تازه پای زنان را دورتر و دورتر کند و حتی بسياری را خسته و از را به در کند.
امروز نهضتی که به نام نهضت زنان آغاز شده ( هر چند بسياری از محققان در بودنش بعنوان يک نهضت شک دارند ) , بايد با ديدی بسيار وسيعتر از سياست بازان وارد ميدان شود . ما زنان علاوه مبارزات سياسی بايد به گونه ای عملی تر به مبارزه فرهنگی بپردازيم .

Tuesday, September 16, 2003

امروز يعنی نه از ديروز خودم ويروس گرفته ام . بعد از دخترم نوبت خودم شده در اين حالت تب و لرز همه اش فکر می کنم اين بچه بیچاره عجب ناراحتی را دو هفته تحمل کرد . من آدم گنده دارم از پا در میآيم . راستش مدتها يعنی سالها بود انگار تب نکرده بودم . يا اگر هم تب به سراغم آمده متوجه نشده ام . داشتن بجه ای که هميشه بايد مواظبش باشی و درجه حرارتش را بسنجی آدم را از فکر کردن به خود باز می دارد . راستی بعضی وقتها دلم میخواهد مادر نبودم و می توانستم خودم را لوس کنم اما نمی شود . امروز وقتی با پاهای لرزان به سراغش میرفتم تا از مدرسه برش گردانم به مادر بودن خودم لعنت می فرستادم . البته از طرفی هم فکر کم شدن مويي از سر ان دخترک مرا از خود بیخود می کند. اما خوب چه می شود کرد زن بودن اين مزايا را هم دارد . در هر حال هميشه عاشقی عاشق کسی که
نمیتوانی از خود برانیش از آن عشق های فلسفی است که عشق و تنفر با هم قاطی می شود . خوب مثل اينکه در ميان تب خيلی هزيان گفتم امروز نمی توانم صفحه تاريخ را به روز کنم راستش اصلا نا ندارم اگر کسی می خواند معذرت می خواهم.

Saturday, September 13, 2003

ديروز بعد از پند روز کلی مطلب را دوبار نوشتم و نمی دانم چرا وقتی پست کردم خراب از آب در آمد به هر حال گذشت . امروز از آن همه مطلب فقط به يکی اشاره می کنم و آن تشکر از دست اندر کاران سايت زنان ايران است. آنها بعد از فترت کوتاهشان اينبار با قدرت بيشتری آ غاز به کار کرده اند . مطالب خيلی سريعتر از قبل به روز می شود و مقالات ارزشمندی را می توان در آن يافت. فقط بايد گفت خسته نباشيد.
راستی بعد از چند روز صفحه تاريخ را هم به روز کردم . اگر نظری يا خبری داريد خوشحال می شوم برايم بنويسيد.
من ويروسی شده بودم و حالا بعد از چند روز حرفهای گفتنی زياد دارم

Wednesday, September 10, 2003


حتما از شروع فستيوال بين المللی زنان در تهران باخبر هستيد . اگر نيستيد به سايت آن برويد و خو دتان ببينيد. اما
غرض از اين مطلب ففقط معرفی فستيوال نيست که گذشته از جنبه های مثبتش ظاهرا اشکالاتی هم دارد من فکر می کنم اين بی برنامه گی در مسائل مربوط به زنان
هر روز بيشتر می شود . صبر کنيد هر دو به هم ربط دارند. می خواهم به خبر های همزمان و نامتناقض اطراف اين جشنواره اشاره کنم . راستش بعد از تذکری که جشنواره
در مورد حجاب خورد حالا مسئولان ارشاد يکی از برنامه های جنبی آن که اجرا ی کنسرت توسط خانم پری زنگنه است را همين امروز کنسل کرده اند . راستی
اگر اين جشنواره بدون اعلان و اجازه بود ديگر چه اتفاقی ممکن بود بيافتد؟ ؟

Tuesday, September 09, 2003


بخشی از شعر آيه های زمين فروغ را ببينيد از يک وبلاگ جديد و با حال به اسم آوای آزادی
از همه شاعران در آن ميتوانيد پيدا کنيد

مرداب هاي الكل
خورشيد سرد شد
و بركت از زمين ها رفت
و سبزه ها به صحرا ها خشكيدند
و ماهيان به دريا ها خشكيد
و خاك مردگانش را
زان پس به خود نپذيرفت
شب در تمام پنجره هاي پريده رنگ
مانند يك تصور مشكوك
پيوسته در تراكم و طغيان بود
و راهها ادامه خود را
در تيرگي رها كردند
ديگر كسي به عشق نينديشد
ديگر كسي به فتح نينديشيد
و هيچ كس
ديگر به هيچ چيز نينديشيد
در غارهاي تنهايي
بيهودگي به دنيا آمد
خون بوي بنگ و افيون مي داد
آنگاه
زنهاي باردار
نوزادهاي بي سر زاييدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سياهي
نان نيروي شگفت رسالت را
مغلوب كرده بود
پبغمبران گرسنه و مفلوك
از وعده گاههاي الهي گريختند

.............................................

Monday, September 08, 2003

من چند روز است دارم تلاش می کنم که بخش جديدی را به اين وبلاگ اضافه کنم اين بخش راجع به اولين مشغوليت ذهنی من يعنی تاريخ است . اميدوارم از کمک کسانی که اين بخش را خواهند ديد بهره مند شوم.

Saturday, September 06, 2003

امروز دلم به حال خودمان سوخته بود . رفته بودم خريد يکی از اين فروشگاههای زنجيره ای اينجا يک آقای مسنی
توجهم را جلب کرد شبيه آقايون مسن خودمان بود . از دور فکر کردم ايرانی است اما بعد که با پسرش حرف ميزد
ديدم عرب است, وقتی توی صف صندوق ايستاده بودم پسر عاقله مرد آن آقا سر حرف را شروع کرد و معلوم شد که لبنانی هستند و شيعه . خيلی ذوق کرده بود! پدرش برای ملاقات با او آمده بود و حالا خريد را پدرش انجام می داد. موقع حساب کردن ديدم آن اقای مسن يک کارت اعتباری در آورد و پرداختش را با آن انجام داد. دلم برای خودمان سوخته بود که ما اينهمه اين سالها در ايران به نام حمايت از مظلوميت آنها زجر کشيديم اما حالا او دارای يک کارت اعتباری است در حالی که من و هموطنانم حتی در خواب هم آرزوی داشتن کارت اعتباری را
نمی توانيم داشته باشيم. بنظر شما جالب نيست؟

******** ********** *******

آقای امامی کاشانی انگار هنوز که هنوز است نتوانسته باور کند زنان انسان هستند نه وسيله !!!!!
به‌‏گزارش خبرگزاري كار ايران، ايلنا، امامي كاشاني گفت: شعار غرب اين است كه زن وسيله عياشي است و شعار اسلام اين است كه زن وسيله زندگي است و اين شعار بسيار ارزشمندي است. زن كشتي آرامش مرد است و بدون زن، خانواده هم نيست، غربي‌‏ها زن را وسيله عياشي مي‌‏دانند بهترين ارزش زن اين است كه مادر باشد.

Wednesday, September 03, 2003

جند روزی است اصلا حال وحوصله نوشتن ندارم . نمی دانيد دارويي برای اين مرض وجود دارد؟ يا نه؟

Thursday, August 28, 2003

امروز در ايران شاهد تلاش های مستمر و پي گير زنان و مردان برای بدست آوردن حقوق مساوی و آزادی های فردی هستيم . اما در عين حال تلاش های جبهه مخالف هم بسيار سخت وجدی دنبال می شود. مخالفت باپيوستن ايران به کنوانسیون رفع تبعيض از زنان پيوستن ايران به کنوانسیون رفع تبعيض از زنان ( که بيشتر سياسي است تا واقعي) يکي از نشانه های بارز اين مبارزه با حرکت های مردمي است.
در کشوری که بنابر آمارهای رسمي ( که بطور معمول خود سانسور شده و تلطیف شده هستند ) نشان ازبوجود آمدن جريانهايي خلاف عرف در نتيجه اعمال فشارهاي رسمي و غير رسمي بر زنان جامعه است مثل :
تعداد روز افزون دختران فراری آنهم از ميان خانواده های سنتي دارد ؛
تعداد پرونده های زنانی که به قتلشوهرانشان متهم هستند ( که آنهم با يک ديد تحليلي به سختگیری های جامعه مربوظ ميشود.) ؛
و یا تعداد بسیار زياز زنان و رختراني که اين روزها به دانشگاه
مي روند ( تا جايي که برخي سازمانها و ارگانهای مربوط به تحصيلات عالي مجبور به
کم کردن ظرفيت ورود دختران به دانشگاه شدند)
و ....

همه اين مسايل باعث مي شوند که با قصد ايجاد تغييراتي در جامعه نگاهي نه
تنها از ديد سياسي که از ديد انساني هم به اين ماجرا بياندازيم. اين روزها اعلام قطعيت حکم اعدام خانم افسانه نوروزي ( به دليل قتل در دفاع از خود ) بوسيله ديوانعالی قضايط کشور تصويب شد و همچنين اعتراضاتي را در ميان خصوصا زنان خبرنگار موجب شد . اما ما هنوز نمي دانيم چند زن در زندانهای کشور به همين جرم در انتظار اجرای حکم هستند. زنان و دختراني چون افسانه که اينک بدليل نگراني خانواده هايشان از بي آبرويي مظلومانه در گوشه ای فراموش شده اند.
چندی پيش نام دختری ديگر با جرمي شبيه به جرم افسانه به نام راضيه را در صفحات حوادث روزنامه ها ديديم . نمونه های اين مسايل زيادند.
امروز بياييد به ديدی ديگر جريان را نگاه کنيم . همه چيز سياسي نيست اما به سياست مربوط است. به راستي اگر زيبا کاظمي خبرنگار ی مرد بود اين سرنوشت را داشت ؟
بياييد امروز برای رهايي اين زنان جنبشي جهاني برانگيزانيم. جه کسي مي داند شايد فردا سرنوشتي چون آنان برای ما هم رقم بخورد .
يادمان باشد زنان در ايران علاوه بر نداشتن آزاديهای اساسي که همه ندارند در چنبره سنتها و باورهای غلط اجتماعی نيز اسيرند.
.

Tuesday, August 26, 2003

زن سرزمين من اي هميشه مظلوم کاش مي توانستم درد تورا بنويسم . اما چگونه ؟
مگر براي ان درد حدی متصور است؟ مگر مي توان آن زجر مکرر زن بودن را در اين شرق باستاني با زبان بيان کرد؟
مگر مي توان چيزی را بيان کرد که جز با لمس نمي تواني بفهمي ؟
دلم تنگ است براي اين مظلوم بي صدا . برای اين تنهای بي پناه .
به کجا پناه ببرد از جور زمانه ؟ به چه کس ؟
آه امروز دلم مي خواهد فرياد بزنم . اما چه سود آنها که می دانند , می دانند, و آنها که نمي دانند , هرگز نخواهند دانست .
هرگز نخواهند دانست .



ماجرای افسانه نوروزي را که حتما مي دانيد. و حتما مي دانید که ديوان عالی قضايي ! حکم اعدام او را
تاييد کرد. اگر اطلاع دقيقي نداريد به اینجا بروید و بعد از آن حتما نامه خبرنگار شجاع خانم فرشته قاضي را در دفاع از او بخوانيد که در اين وانفصای بگير ببندهاي قوه قضاييه با چه شجاعتی سخن گفته. در ضمن
برای اطلاع از کم و کيف حقوقی قضيه هم به نسخه پيش از چاپ مراچعه کنيد.

اقای س باستان در يک مقاله با عنوان زنان بخوانند به بررسی چرایی مخالفت سنتی با کنوانسيون زنان مي پردازد . او در این مقاله زنان را به نظر خواهی و نظر دادن می طلبد . او در بخشي چنين مي گويد:
نبردي است نابرابر. مردان ضمن داشتن ارتشي مجهز به سنت ، مذهب ، عقيده ، پشتوانه اي تاريخي و قدرت غير قابل كنترل ، اما با احساس ترس و عجز و ناتواني به مصافي شتافته اند كه شكست وحشتناك خويش را از قبل ميدانند! مردان به خوبي دريافته اند كه راهي جز تن دادن به حقوق
زنان نداشته و در نهايت بايد شكست خويش را باور دارند !






دریا د ر نامه ای کوتا ه به مناسبت 40 روز در گذشت زیبا کاظمی درد زنان ایران را می گوید :
سلام زيبا جان
صدای مرا می‌شنوی‌؟ من زن ايرانی‌ام كه هميشه دلواپسم بودی.
سرت را بالا بياور عزيز دل شكسته ، می‌دانم درد داری ، من نيز با تو همدردم خون خشكيده بر روی پيشانيم را ببين كه هرگاه سربرآوردم ضربه سخت تحقير فرود آمد، مبادا فراموش كنم كه جنس دومم. جای جای بدن من هم از شلاق قضاوتهای غيرمنصفانه نيلی است اما صبوری كردم.
اگر ابزار كارت به يغما رفت تحمل كن كه چشمان من نيز تصاوير بسياری برداشته است از لحظه‌های شكنجه و ناسزا، تحقير و فقر. اما دريغ ، كه در تاريكخانه تاريخ گم شد. من هم سرشار از اخبار ممنوعه ام كه در سينه حبس است و به گوش هيچكس نرسيد.
زيبای خوبم ، اگر تجاوز، حرمت زنانه ات را درهم شكست ، غمين مباش من هم عمريست در عذاب اين تعرضم. آنگاه كه گلبرگهای مريم وجودم بستر آلوده‌ای را زينت می‌داد، در فكر شام كودكانم بودم و شرمگين از بضاعت خويش كه چرا گرمای نان سفره كودكانم از رختخواب نامردمان است. ببين فقر با من چه كرد.
يا آن زمان كه دختركی معصوم بودم دلخوش به عروسك ، و مرا در ازای درمی به بستر كهن مردی بخشيدند، بر خود لرزيدم كه از جهل بر من چه رفت. و يا بارها كه پس از ضرب و شتم و ناسزا، تن را به خواسته بيشرمانه شوی بی رحم سپردم ، در خود گريستم كه دادرسی نيست . بگو زيبا بگو آيا اينها معنای تجاوز نيست؟
آه زيبا اگر مرگ ميهمان زندگيت شد پذيرا باش ، كه من هر روز می‌ميرم و زير خرواری از نابرابری دفن می‌شوم. اما هنوز هستم هر چند كمرم خميده است و مرا افتاده می‌خواهند، اما دست به زانو می‌گيرم و برمی خيزم تا سر به آسمان بسايم .
می دانم عزيز؛ زخم داری و بهت كه به خانه پناه آوردی و همخانه تو را درهم شكست ، شرم بر اهالی خانه باد كه همسايه به دادخواهی تو برخيزد.
اما تو نيز از جنس من هستی و راه و رسم برخاستن را می‌دانی پس سرت را بالا بگير و مگذار ضربم پست تبرزن ، افرا را فرو افكند.
سرت را بالا بگير زيبا.






وسرانجام
رویای نیمه کاره درباره فالاچی مطلبی نوشته که خواندنی است:

فالاچي: فرزندم اگر دختر باشي بايدخيلي بجنگي تا بتواني بگويي كه آنروز كه حوا سيب ممنوعه را چيد گناه بوجود نيامد. آنروز يك فضيلت پر شكوه به دنيا آمد كه به آن نافرماني ميگويند. وبالاخره بايد خيلي بجنگي تا ثابت كني كه درون اندان گرد و نرمت چيزي به اسم عقل وجود دارد كه بايد به نداي آن گوش داد. مادر شدن حرفه نيست. وظيفه هم نيست. فقط حقي است از هزاران حق ديگر. از بس اين فرياد را ميكشي خسته ميشوي. و اغلب، تقريبا هميشه شكست ميخوري. ولي نبايد دلسرد شوي. مبارزه بمراتب زيباتر از خود پيروزي است. وقتي پيروز ميشوي يا به مقصد ميرسي، تازه احساس خلا عجيبي ميكني. وبراي اينكه خلا موجود را دوباره پر كني بايد دوباره راه بيفتي و هدفهاي تازه بيافريني.(خطاب به كودكي كه هرگز زاده نشد و آخر فمنيست!)
فالاچي: فرزندم اگر دختر باشي بايدخيلي بجنگي تا بتواني بگويي كه آنروز كه حوا سيب ممنوعه را چيد گناه بوجود نيامد. آنروز يك فضيلت پر شكوه به دنيا آمد كه به آن نافرماني ميگويند. وبالاخره بايد خيلي بجنگي تا ثابت كني كه درون اندان گرد و نرمت چيزي به اسم عقل وجود دارد كه بايد به نداي آن گوش داد. مادر شدن حرفه نيست. وظيفه هم نيست. فقط حقي است از هزاران حق ديگر. از بس اين فرياد را ميكشي خسته ميشوي. و اغلب، تقريبا هميشه شكست ميخوري. ولي نبايد دلسرد شوي. مبارزه بمراتب زيباتر از خود پيروزي است. وقتي پيروز ميشوي يا به مقصد ميرسي، تازه احساس خلا عجيبي ميكني. وبراي اينكه خلا موجود را دوباره پر كني بايد دوباره راه بيفتي و هدفهاي تازه بيافريني.(خطاب به كودكي كه هرگز زاده نشد و آخر فمنيست!




هم يک خبر از اخبار روز :

رقابت‌‏های قهرمانی واليبال جوانان جهان -تهران
زنان پشت درهای بسته ی سالن دوازده هزارنفری مجموعه ورزشی آزادی ماندند
حراست همچون ديواری فولادين مانع حضور بانوان حتی خبرنگاران شد و اين در شراپطی بود که به زنان خبرنگار خارجی اجازه حضور در مسابقات داده شد.
"بانوان علاقمند واليبال، روز گذشته پشت‌‏درهای بسته ی سالن‌ دوازده‌‏هزارنفری مجموعه ورزشی آزادی ماندند."
به گزارش خبرگزاری كار ايران، ايلنا، رقابت های قهرمانی واليبال مردان زير ٢١ سال جهان در حالی آغاز شد كه هزاران زن علاقمند نتوانستند روزنه‌‏ای به درون سالن پيدا نمايند.
جمعه ٣١ مرداد ماه سال جاري, ١٢ تن از خبرنگاران كه دو تن از آنان زن می باشند و در طول سال همكاری نزديكی با فدراسيون واليبال داشته اند برای حضور در نشست مطبوعاتی مربيان ١۶ تيم برتر جهان كه از سوی فدراسيون ترتيب داده شده بود, حاضر شدند. تا اين لحظه هيچ مانعی برای حضور وجود ندارد.
شنبه يكم شهريور ماه , يك هفته قبل از مسابقات مدارك خبرنگاران برای صدوركارت اخذ شده؛ اما ساعاتی پيش از افتتاح مسابقات، گزارشی مبنی بر عدم صدور كارت بانوان از سوی مسوولان برگزاری مسابقات اعلام شد. در تماس های تلفنی اعلام شد با وجود هماهنگی های فدراسيون,حراست با ورود بانوان به سالن مخالفت كرده است.
گفتنی است، اين مساله شامل حال خبرنگاران واليبال هم شد. در اين ميان عدم هماهنگی فدراسيون واليبال و حراست سازمان مثال زدنی است. زيرا در شرايطی كه حراست همچون ديواری فولادين مانع حضور بانوان حتی خبرنگاران شده بود, دعوت نامه ای از سوی فدراسيون برای دبير ورزشی ايلنا ارسال شد. اين در حالی است كه او نيز جزو بانوان بود.
ساعت ١۶ و ٣٠ دقيقه زمانی كه دبير ورزشی ايلنا در محل مسابقات حاضر شد ماموران حراست با كمال محبت!!! اعلام كردند كه از پذيرش وی معذورهستند؛ اما اين مساله تنها شامل حال خبرنگاران زن ايرانی شد و خبرنگاران خارجی اجازه ورود پيدا كردند.
غربت سخت است؛ اما تلخی آن زمانی دو چندان می شود كه در وطنت و در كنار هم زبانانت غريب باشي.
اما ساعاتی پس از ديدار واليباليستهای كشورمان با كره جنوبي، طی پيگيری های خبرنگار ايلنا از مدير كل حراست سازمان تربيت بدني، وی از حضور بانوان دراين بازی ها خبر داد و اظهار داشت: هيچ منعی برای اين ورود وجود نداشته و ندارد
رقابت‌‏های قهرمانی واليبال جوانان جهان -تهران
زنان پشت درهای بسته ی سالن دوازده هزارنفری مجموعه ورزشی آزادی ماندند
حراست همچون ديواری فولادين مانع حضور بانوان حتی خبرنگاران شد و اين در شراپطی بود که به زنان خبرنگار خارجی اجازه حضور در مسابقات داده شد.
"بانوان علاقمند واليبال، روز گذشته پشت‌‏درهای بسته ی سالن‌ دوازده‌‏هزارنفری مجموعه ورزشی آزادی ماندند."
به گزارش خبرگزاری كار ايران، ايلنا، رقابت های قهرمانی واليبال مردان زير ٢١ سال جهان در حالی آغاز شد كه هزاران زن علاقمند نتوانستند روزنه‌‏ای به درون سالن پيدا نمايند.
جمعه ٣١ مرداد ماه سال جاري, ١٢ تن از خبرنگاران كه دو تن از آنان زن می باشند و در طول سال همكاری نزديكی با فدراسيون واليبال داشته اند برای حضور در نشست مطبوعاتی مربيان ١۶ تيم برتر جهان كه از سوی فدراسيون ترتيب داده شده بود, حاضر شدند. تا اين لحظه هيچ مانعی برای حضور وجود ندارد.
شنبه يكم شهريور ماه , يك هفته قبل از مسابقات مدارك خبرنگاران برای صدوركارت اخذ شده؛ اما ساعاتی پيش از افتتاح مسابقات، گزارشی مبنی بر عدم صدور كارت بانوان از سوی مسوولان برگزاری مسابقات اعلام شد. در تماس های تلفنی اعلام شد با وجود هماهنگی های فدراسيون,حراست با ورود بانوان به سالن مخالفت كرده است.
گفتنی است، اين مساله شامل حال خبرنگاران واليبال هم شد. در اين ميان عدم هماهنگی فدراسيون واليبال و حراست سازمان مثال زدنی است. زيرا در شرايطی كه حراست همچون ديواری فولادين مانع حضور بانوان حتی خبرنگاران شده بود, دعوت نامه ای از سوی فدراسيون برای دبير ورزشی ايلنا ارسال شد. اين در حالی است كه او نيز جزو بانوان بود.
ساعت ١۶ و ٣٠ دقيقه زمانی كه دبير ورزشی ايلنا در محل مسابقات حاضر شد ماموران حراست با كمال محبت!!! اعلام كردند كه از پذيرش وی معذورهستند؛ اما اين مساله تنها شامل حال خبرنگاران زن ايرانی شد و خبرنگاران خارجی اجازه ورود پيدا كردند.
غربت سخت است؛ اما تلخی آن زمانی دو چندان می شود كه در وطنت و در كنار هم زبانانت غريب باشي.
اما ساعاتی پس از ديدار واليباليستهای كشورمان با كره جنوبي، طی پيگيری های خبرنگار ايلنا از مدير كل حراست سازمان تربيت بدني، وی از حضور بانوان دراين بازی ها خبر داد و اظهار داشت: هيچ منعی برای اين ورود وجود نداشته و ندارد


واين هم يک خبر ديگر از همان منبع:


تجليل از تهمينه ميلا نی كارگردان سينما
در دانشگاه ايالتی كاليفرنيا

سه شنبه ۴ شهريور ١٣٨٢ – ٢۶ اوت ٢٠٠٣

در شب ٢٣ امرداد ماه ١٣٨٢ برابر با ١۴ اوت ٢٠٠٣ شهر ايرواين در كاليفرنيای جنوبی شاهد برگزاری مراسم باشكوهی در دانشگاه معظم ايالتی اين شهر در تجليل از "نقش و موقعيت زن در سينمای ايران" بود. خانم تهمينه ميلانی كارگردان زبر دست سينمای ايران پس از نمايش بشت صحنه هائی از آخرين فيلمش "واكنش بنجم" به سوالات تماشاچيان فيلم و شركت كنندگان در جلسه جواب داد و با آنها به گفتگو برداخت.
اين برنامه كه با همكاری كلوب فرهنگی ايرانی دانشگاه ايرواين "شهروندان در خدمت به صلح" و انجمن مدافع دمكراسی در ايران برگزار شده بود با خوش آمد به، و تقدير از خانم ميلانی توسط نماينده شهر ايرواين آقای كريس ميرز و نماينده دانشگاه آقای بروفسور جان گرام آغازشد. آقای علی شاكری از طرف "انجمن مدافع دمكراسی در ايران" ضمن خوش آمد و معرفی شخصيتهای شهر و دانشگاهی به حضار از آثار برجسته خانم ميلانی در صنعت فيلمسازی بمانند "دو زن"، "نيمه بنهان" و "واكنش بنجم" ياد كرده و ستايش نمود و سپس مراسم رسمی تجليل از خانم ميلانی بعمل آمد.
در اين مراسم لوحه "صلح و دمكراسي" به عنوان سپاس به كارگردان ارزنده سينمای ايران خانم تهمينه ميلانی بخاطر كوشش ايشان از طريق فيلمهايشان در دفاع از حقوق زنان، عدالت اجتماعي، و دمكراسی در ايران، از طرف سه سازمان برگزار كننده مراسم تقديم شد.
بعد از نمايش يكساعته بشت صحنه های فيلم "واكنش بنجم" و گفتگوی حضار با خانم كارگردان سينمای ايران اين شب فراموش نشدنی با تشكر از شركت كنندگان توسط آقای بهنود مكری نماينده كلوب فرهنگی ايرانيان دانشگاه ايرواين به بايان رسيد


کاپوچينو هم مثل هميشه يک مطلب جالب و خواندنی در باره کنوانسيون دارد.بقلم صنم دولتشاهی.


اين مطلب را هم از صدای فارسی آلمان بخوانيد در مورد نقش زنان در جنبش های دانشجويي اخير.






Thursday, August 21, 2003

راستي اين را هم ببينيد و بعنوان بخش طنز امروز قبول بفرماييد
(ایت الله حسنی !!!!!!!)
حتما از الکترونیکی شدن مچله زنان هم خبر دارید . من که خيلي خوشحال شدم. چون چند ماهي ميشد که نتوانسته بودم مطالب وزين آنرا بخوانم .
متن متن كامل كنوانسيون رفع هر نوع تبعيض از زنان.کنوانسيون رفع هر نوع تبعيض از زنان را ميتوانيد در اين مجله پيدا کنيد
راستي حتماصحبتهاي رييس جمهور محترم ! را در جمع زنان قران پژوه بخوانید و به
این نتيجه خوب برسید که فاصله بین جناح راست و چپ ايران چقدر است


نامه سرگشاده رئيس انجمن قلم دانمارک به وزير امور خارجه اين کشور در رابطه با قتل زهرا کاظمى

سيسيليه لسن، رئيس انجمن قلم دانمارک، در رابطه با قتل زهرا کاظمى، نامه سرگشاده اى را به وزير امور خارجه دانمارک، بتاريخ ٢٨ جولاى ارسال نمود. در بخشى از اين نامه آمده است:

« . . . در تاريخ ٢٣ جون زهرا کاظمى، عکاس و خبرنگار پنجاه و چهار ساله ايرانى / کانادايى در تهران دستگير شد. دليل دستگيرى او عکس بردارى او از خانواده هاى دستگير شدگان در مقابل زندان معروف اوين بوده است. بعد از دو هفته بازداشت توسط پليس، زهرا کاظمى جانش را بر اثر خونريزى مغزى که بنا بر اعترافات دولت ايران، بر اثر شکستگى جمجمه بخاطر ضربه شديدى که به سر او خورده بود، ايجاد شد، از دست داد. او بر خلاف ميل خانواده اش در ايران به خاک سپرده شد و رژيم ايران از تحويل جسد او به کانادا خوددارى مى ورزد.

اروپاى مشترک به همراه دولت کانادا از رژيم ايران درخواست بررسى و محاکمه کسانى که مسئوليت مرگ زهرا کاظمى را بعهده دارند را نموده است. اين درخواست از طرف انجمن قلم دانمارک پشتيبانى مى گردد. اما ما همزمان تاکيد مى کنيم، که دلايل بسيارى براى متوجه بودن به وضعيت آزادى بيان در ايران وجود دارد....

... مسئله زهرا کاظمى دليل محکمى براى اجراى سياست برخورد فعالى است که دولت دانمارک قولش را داده است. به همين دليل مى خواهيم از شما درخواست کنيم که به رژيم ايران فشار آورده و از آنها بخواهيد که درباره مرگ زهرا کاظمى تحقيقات واقعى و اساسى را انجام دهند، و همچنين اينکه ايران جسد زهرا کاظمى را طبق خواست خانواده اش به کانادا تحويل دهند».

به گزارش خانم ناهديد رياضی عضو هيات رئيسه انجمن قلم دانمارک، انجمن قلم دانمارک همچنين در تدارک برگزارى کنفرانسى در رابطه با قتل زهرا کاظمى و وضعيت آزادى بيان در ايران است. اطلاعات مربوط به اين کنفرانس بعدا اعلام خواهد شد

-----------------------------------------------------------
.
نامه اعتراضى نماينده پارلمان اروپا در دانمارک به حکم سنگسار يک زن در ايران!

پرنيله فراهم، نماينده دانمارک در پارلمان اروپا طى نامه اى به محمد خاتمى، به تاريخ ١٨ آگوست، مراتب اعتراض خود را به حکم سنگسار شهناز، زن ٣٥ ساله ساکن کرج، اعلام کرد. در اين نامه آمده است که:

«من اعتراض شديد خود را به حکم سنگسار شهناز در کرج اعلام مى کنم. شهناز به جرم رابطه جنسى خارج از ازدواج محکوم به سنگسار شده است. من به شدت به اين مجازات اعتراض کرده و از شما، آقاى رئيس جمهور، مى خواهم که اين شکل از ترور بر عليه انسانيت را متوقف کنيد. من خواهان آزادى تمام کسانى که به جرم داشتن رابطه جنسى خارج از ازدواج محکوم به سنگسار شده اند، هستم.»

همچنين اتحاديه رنگاران دانمارک طى نامه اى به محمد خاتمى، اعتراض خود را به حکم سنگسار شهناز در ايران اعلام نمودند

--------------------------------------------------------.

این دو خبر را هم از اخبار روز داشته باشيد که ظاهرا باز در ايران فيلتر گذاری شده است
عشق عشق می آفريند
عشق زندگی می بخشد
زندگی رنج به همراه دارد
رنج دلشوره می آفريند
دلشوره جرات می بخشد
جرات اعتماد به همراه دارد
اعتماد اميد می آفريند
اميد زندگی می بخشد
زندگی عشق می آفريند
عشق عشق می آفري
دیدن وبلاگی جدید از يک دوست قديمی جالب است. مخصوصا اگر با مطلب زيبايي مثل این شروع کرده باشد
--------------------------------------------------------------

امروز هم مجله ها ونشریات و وبلا گهای الکترونيکي پر از مطالب مختلف بود.
خوابگرد مطلبی در مورد نشست بررسی ادبیات زنان دارد که جالب است و خواندنی.
بالاخره نمي دانم که بايد زن باشم يا نه؟

شما جی فکر مي کنيد. ديروز يک روز تمام وقت من براي نوشتن يک مقاله گذشت. نتيجه : شب ما يک ساعت ديرتر شام داشتيم . آنهم باعجله و هول هولکی
اما خودمانيم , خيلی هم بدم نمي آید بعضی وقتها اصلا زن نباشم , نگران هيچ چيز نباشم , و وقتم فقط مال
خودم باشد
اما فکر کنم بايد قبلش بروم يک عمل جراحی مختصري انجام بدهم !!!!!!!!!!!! چون غير اين من که
نمي توانم از زن بودن خودم د ل بکنم !
---------------------------

بالاخره نمي دانم که بايد زن باشم يا نه؟
شما جی فکر مي کنيد. ديروز يک روز تمام وقت من براي نوشتن يک مقاله گذشت. نتيجه : شب ما يک ساعت ديرتر شام داشتيم . آنهم با عجله و هول هولکی
اما خودمانيم , خيلی هم بدم نمي آید بعضی وقتها اصلا زن نباشم , نگران هيچ چيز نباشم , و وقتم فقط مال
خودم باشد.
اما فکر کنم بايد قبلش بروم يک عمل جراحی مختصري انجام بدهم !!!!!!!!!!!! چون غير اين من که
نمي توانم از زن بودن خودم د ل بکنم !

Wednesday, August 20, 2003

امروز می خواهم در مورد مسئله زنان بنويسم. راستش اين روزها درایران خیلی در مورد ان صحبت شده است . و همه بر مي گردد به رد شدن لايحه پيوستن ايران به کنوانسيون زنان توسط شوراي نگهبان . این روزها بیشتر از قبل به مسئله زنان و حقوقشان
پرداخته ميشود. کشته شدن خانم زيبا کاظمی خبرنگار ايراني- کانادايي در دوران بازداشت نیز بيش از پيش همه را به مسئله زنان در ايران حساس کرده است. گشت و گذار در دنياي اينترنت و وبلاگها و وبلاگ نويسان در این روزها مرا برآن داشت که جمع بندي خيلي مختصري از آنها داشته باشم. در يک نگاه کلي مي توان تمام انها را به سه دسته تقسيم کرد .

1 - خبرها , مقاله ها
2- سايت ها ي فمينيستها
3 – وبلا گهاي زنان

در اینجا بطور خلاصه به بعضي از آنها اشاره مي کنم.
دسته اول : براي مثال فقط درخبرنامه هاي الکترونيکي امروز ميشد چند مقاله و خبر ديد. ايسنا در یک مقاله تحلیلی به نقش زنان خبرنگار در جامعه امروز پرداخته است. در بخشي از اين مقاله آمده است:

.....در اين ميان رشد و انقلابي كه در زمينه افزايش مشاركت و حضور زنان در عرصه رسانه بخصوص مطبوعات صورت گرفته نيز بسيار چشمگير است، اما هنوز حضور زنان در اين عرصه همچنان با مشكلات فراواني روبه‌روست. عدم ثبات شغلي زنان در حرفه خبرنگاري و روزنامه‌نگاري، عدم پذيرش و دشواربودن دسترسي آنها به پستهاي بالاتر، پايين‌بودن سطح دستمزد خبرنگاران زن، ارجحيت زنان خبرنگار در تعديل نيروي سازمانها، به كار نگرفتن زنان در شرايط بحران، موانع فرهنگي، سنتي پذيرش زنان در اين حرفه، بكارگرفتن آنها تنها در فضاي تحريريه‌ها، سنگين بودن وظايف خانگي، عدم امنيت و پشتوانه حمايتي در مطبوعات و ... از جمله مشكلاتي است كه خبرنگاران و روزنامه‌نگاران زن با آنها مواجه هستند.....

در مقاله دیگري که در نشريه الکترونيکي ایران امروز آمده نويسنده به تحليل دليل مخالفت فقها با تساوي حقوق زنان با مردان پرداخته است. او در بخشي مي نويسد:

.....آثار فقهی اين‌ نوع‌ انسان‌شناسی در موضوع‌ حقوق‌ زن‌ زننده‌تر است‌. مشهور فقها برای ‌اين‌كه‌ احكام‌ تبعيض‌آميز فقهی راجع‌ به‌ زنان‌ را توجيه‌ كنند، به‌ ناقص ‌بودن‌ِ ماهوی زن‌ نسبت‌ به‌ مرد از نظر عقلی و ذهنی استناد می‌كنند. آنان‌ بدون‌ آن‌كه‌ دلايل‌ تجربی ‌ِمتقنی برای اين‌مدعای خود ارايه‌ كنند، به‌ ضرس‌ِ قاطع‌ و با اطمينان‌ نظر می‌دهند كه‌ «طبيعت‌» و «آفرينش‌»زنان‌ اين‌گونه‌ هست‌، و از شدت‌ بداهت‌ نيازی به‌ مطالعات‌ گسترده‌ تجربی در اين‌باره‌ وجود ندارد. البته‌، پاره‌ای از فقهای معاصر تحت‌ تأثير روح‌ زمانه‌ جديد و شرايط‌ واقعی ‌جامعه‌، كمی‌محترمانه‌تر صحبت‌ كرده‌ و معمولاً از اين‌ نقص‌ و عدم‌ اهميت‌، به‌ غلبه‌ی احساسات‌ِ لطيف‌ و مادرانه‌ زنان‌ بر قوه‌ تخيل‌ آنها تعبير می‌كنند. ولی آنچه‌ كه‌ قدر مشترك‌ همه‌ اين‌ فقها و مفسران ‌است‌، اين‌ است‌ كه‌ تفاوتهای آشكار حقوقی ميان‌ زن‌ و مرد، در موضوع‌ «قضاوت‌»، «شهادت‌»، «ولايت‌»، «ديه‌»، «قصاص‌»، «ارث‌» و... ناشی از تفاوت‌های ماهوی «طبيعی» و «فطری» ميان‌ اين‌ دو موجود انسانی است‌. از اينجا نتيجه‌ می‌گيرند كه‌ احكام‌ دال‌ بر عدم‌ جواز قضاوت‌ زن‌، عدم‌ تساوی او در قصاص‌ و در ديات‌، عدم‌ تساوی در ارث‌، عدم‌ صلاحيت‌ برای ولايت‌ و شهادت‌ و نظائر آن‌، چون‌ مقتضای «خلقت‌» و «طبيعت‌»اند، و هماهنگ‌ با نظام‌ آفرينش‌، جزو احكام‌ ثابت‌، جهانشمول‌ و دائمی شرعی‌اند......

ايران امروز دريک مقاله ديگرخشونت عليه زنان در اروپا را بررسي مي کند . هر چند به ظاهر اين مقاله ربطي به مسائل زنان ندارد اما توجه به ان به نوعي برخورد با خشونت و اهميت پيدا کردن حقوق زنان در میان نشريات فارسي زبان اشاره دارد.
و اما در خبری درسايت امروز و از قول نمايتده زن مجلس مي خوانيم:

شهربانو امامي نماينده مردم اروميه در مجلس حضور زنان در تمامي عرصه هاي اقتصادي و اجتماعي را لازمه جامعه امروز دانست و گفت :اعتراض زنان براي دستيابي به حقوق حقه‌‏شان، خلاف شرع نيست و بنيان خانواده را متزلزل نمي كند.
با خانه نشين كردن زنان مشكلي از جامعه بر طرف نمي شود، بلكه بايد محيط، جامعه و امكانات را طوري تنظيم كرد كه حدود شرعي در جامعه مراعات گردد.
وي با بيان اينكه فعاليت هاي اجتماعي زنان بر خلاف اسلام و شرع نيست گفت: زماني مي توان زنان را از انجام فعاليت هاي اجتماعي و اقتصادي منع كرد كه دو ميليون زن سرپرست خانوار و دو ميليون مرد معتاد در جامعه نداشته باشيم.
وي پيوستن به كنوانسيون منع تبعيض عليه زنان را تضمين كننده امنيت زنان در جامعه عنوان كرد و افزود: مجلس موضع خود را به صورت روشن بيان كرده و سعي ندارد خلاف قانون و شرع عمل كند و بخشهايي كه با شرع منافات دارد را نمي پذيرد.
اماني پيوستن به كنوانسيون منع تبعيض را خلاف شرع ندانست و گفت: متاسفانه عده اي از مسوولين تصميمات خود را عين دين مي دانند و مصوبه هاي مجلس را خلاف دين و شرع مقدس بيان مي كنند.


و در خبر ديگري در سايت رويداد آمده:

در آستانه روز زن، شاخه زنان بخش اقتدارگراي حاكميت پس از ممانعت از پيوستن ايران به كنوانسيون زنان، خواستار اجراي «طرح اصول، مباني و روش‌هاي اجرايي گسترش فرهنگ عفاف» در كشور شد كه در سال 1379 به تصويب شوراي عالي انقلاب فرهنگي رسيد.

دسته دوم : که شامل سايتهاي فمينيستها و زنان مبارز در راه حقوق زنان است. ويژگي مشترک اين سايت ها یا نويسندگان داشتن سوابق فرهنگي و سياسي است. براي مثال به سايت زنان ايران و یا آواي زن اشاره مي کنم. البته به تازه گي جناح مخالف هم دست به کار شده ان . مثل دفتر مطالعات و تحقيقات زنان:

......اين دفتر نهادى است علمى - پژوهشى وابسته به مركز مديريت حوزه‏هاى علميه خواهران كه اهداف زير را دنبال مى‏كند: الف. تبيين ديدگاه نظام‏مند دين پيرامون زن و خانواده. توجه به اصل مجموعه نگرى و هماهنگى و پرهيز از نگاه تك بُعدى و جزئى، توجه به كارآمدى دين در موضع برنامه‏ريزى اجتماعى، توجه همزمان به سه بُعد اخلاقى، اعتقادى و رفتارى در ترسيم الگوى متعالى از زن و تأكيد بر دستيابى به وضعيت فعال و غير منفعل، از شاخص‏هاى اصلى اين نگاه است. ب. پرورش پژوهشگر و كارشناس در حوزه مطالعات اسلامى زن و خانواده‏ ج. ارتقاى آگاهى‏ها و تحليل‏ها در حوزه مطالعات دينى زن و خانواده با تكيه بر اطلاع رسانى روزآمد د. تعميق پژوهش‏ها و كارشناسى‏هاى دينى در حوزه زنان و پشتيبانى هدفمند از توسعه و گسترش آن‏ ه. پاسخ‏گويى به نيازهاى تئوريك و دفاع از مرزهاى اعتقادى در حوزه زن و خانواده......

سايتها ي جديد راه اندازي شده اي چون سایت زهراکاظمی که اخبار مربوط به پرونده او را بررسي مي کند, سایتهای خبرنگاران زن مختلف که در ان گزارشها , عکسها منتشر مي شوند.

در سومين بخش : بايد به وبلاگ نويسان زن اشاره کرد . کساني چون شادي صدر با وبلاگ تازه در آمده اش به عنوان يکي از مدافعان حقوق زن , وبلاگ زن نوشت , خورشید خانوم , آذر و آيينه اش و.... طلیعه داران این گروه هستند. از بسياري ديگرمي توان نام برد. یادداشتهاي يک فمينيست جوان به اشاراتی کوتاه از حقوق زنان در کتب نوشته شده در دوره معاصر ايران مي پردازد.جنس دوم و زن ناقص العقل است با ديدي انتقادي به وضعیت زنان و حقوق از دست رقته شان مي پردازند. وبلاگهايي چون من و ماني , مريم نبوي نژاد, روایتگر, من زن هستم, و صدها وبلاگ ديگر که فارغ از مسائل سياسي اما با نگاهي زنانه به دنيا حامي زن بودن خود هستند . و بسيار نمونه هاي ديگز که مي توان درفهرست وبلاگ هاي سايت زنان ايران تعدادي از آنان را ديد.







امروز می خواهم در مورد مسئله زنان بنويسم. راستش اين روزها درایران خیلی در مورد ان صحبت شده است . و همه بر مي گردد
به رد شدن لايحه پيوستن ايران به کنوانسيون زنان توسط شوراي نگهبان . این روزها بیشتر از قبل به مسئله زنان و حقوقشان
پرداخته ميشود. کشته شدن خانم زيبا کاظمی خبرنگار ايراني- کانادايي در دوران بازداشت نیز بيش از پيش همه را به مسئله زنان
در ايران حساس کرده است.
گشت و گذار در دنياي اينترنت و وبلاگها و وبلاگ نويسان در این روزها مرا برآن داشت که جمع بندي خيلي مختصري از آنها داشته باشم. در يک نگاه کلي مي توان تمام انها را به سه دسته تقسيم کرد .

Monday, August 11, 2003

انقدر اتفاقها افتاده که نمی دانم از کجا تعریف کنم. راستش اول که از ایران بيرون می ایي هنوز تا چند وقت
در همان حال وهوايي . اما وقتي ان حال و هوا ميرود فقط غبطه مي ماند به هر انچه ديگران دارند و تو ي
نوعي با وجود همه ارزش هايت نداري .
من از تهران به کوالالامپور رفتم . قرار بود " اقا" انجا درس بخواند اما درنيمه هاي راه با رسيدن خبر ويزاي استراليا به اينجا امديم . از مالزي فقط يک هواي گرم يک فرهنگ درهم و برهم و يک ارامش عجيب
سوغاتي است که با خودم و در فکر م همراه دارم.و صد البته يک غبطه به اينکه اينها که بقول خودشان تا 30
سال پيش روي درخت بودند کجا هستند و ما که.....کجا؟!!!!
بگذريم . هر چند گذشتني نيست. حالا اين دو ماهي که در استراليا هستم بيشتر از قبل اين احساس هرمان در
احساس ارامش حاکم براين سوي دنيا حل شده و از بين رفته هرچند که دنبال کردن اخبار ايران هر از گاهي
ان را به هم ميريزد
----------------------------------------------------------------------------------
دخترم چند روز پيش که دلش براي ايران تنگ شده بود و مي خواست برگردد به ايران . نظرش را اينطور
مي گفت:ايران سرما دارد /گرما دارد/برف دارد /باران دارد/افتاب دارد
همانطور که از ریتم کلامش در تعجب بودم ديدم چه حقیقت تلخي در اين حرف هست.ما در ايران همه چیز
داريم و هيچ چيز نداريم .
افسوس و صد افسوس

Sunday, August 10, 2003

و سلام
نمیدانم چند وقت گذشته اما میدانم که برای من انگار همین دیروز بود
همین دیروز بود که سوار هواپیما شدم و از وطنم دور شدم
هر چند حالا می فهمم که وطن همیشه یک جایی در قلب ادم است و هرگز از ادم دور نمی شود
و حالا میخواهم از امروز یکبار دیگر شروع کنم به نوشتن
از همه چیز و
از همه جا
یعنی امیدوارم

Wednesday, March 05, 2003

پس از چند روز سلام . به خودم و به دیگرانی که شاید این چند خط را می خوانند . راستش خیلی گرفتار بودم . دارم راهم را می کشم و از این دیار برای چند سالی میروم. البته امیدوارم که فقط چند سال نباشد. اما ظاهرا ما ایرانی ها اخرش بیخ ریش خود ایران مانده ایم . از شوخی گذشته دارم برای چند سالی برای ادامه تحصیل از ایران میروم . و نمیدانم
چه چیز را باید انتظار بکشم . فقظ خوشحالم که این روزها خیلی وقت ندارم که به این چیزها فکر کنم فعلا شده ام یک پا فروشنده و دارم به سختی سعی میکنم کاسه بشقابهایم را یک
جوری قالب خلق خدا کنم . تازه به این نتیجه رسیده ام که من اصلا تاجر خوبی نیستم . شاید هر چه هم دار م از جاه طلبی دارم!!!!!!! به هر حال تا حالا که هر چه فروخته ام برده اند
و پول نیاورده اند. !!! حالا هم که چتد دقیقه ای وقت گیر اورده ام ظاهرا دست بردار نیستم!
اما از هر چه دلبستگی های زنانه است خسته شده ام . راستش تا کی باید به چندتا کاسه و بشقاب و خانه و ماشین و امثال ان دل بست همه را از دست می دهی و باید بروی از صفر
شروع کنی تازه باید سر پیری بروی و سر کلا س هم بنشینی همراه با بچه هایی که حتما بچه من هم حساب میشوند . راستی اگر گذاشته بودند سیر طبیعی زندگیمان را طی کنیم حالا
ایا باز هم حاضر بودیم به این مرحله برسیم ؟
اما همه اش فکر می کنم که برای نسل بعد از من برای دخترم این بهتر است . خوب فرصت من تمام شد بروم ...نمیدانم باز کی فر صت میکنم که به سراغ این کتاب دردودل بیایم
خداحافظ

Saturday, January 04, 2003

رصیدن به زمانی که خود زنان هم بتوانند به این ادراک برسند که زندگی می تواند برایشان در دنیای جدید چه معنایی داشته باشد بسیار دور به نظر میرسد . چرا که گذشته از زنان اشنا به حقوق خود در بسیاری از شهرهای ایران هنوز اکثریت جمعیت زنان دارای هیچ ایده ای برای پیشرفت نیستند. هرچند اگر از دیدگاهی دیگر به موضوع نگاه کنیم می بینیم که
به طور خودکار این اندیشه پیشرفت در ذهن ناخوداگاه انان وجود دارد . از سویی جنگیدن با یک اندیشه چند هزار ساله که در رگ وخون این مردم لانه کرده کاری سخت دشوار
است . شاید بعضی فکر کنند که با دو یا چند حرف روشنفکرانه همه چیز عوض می شود اما این درست نیست به خودتان نگاه کنید همه ما جایی در ناخوداگاه وجودمان همان رفتار
مادرها و مادر بزرگهایمان را که ادعا میکنیم که قبول نداریم تکرار میکنیم .
راستش ان چیزی که مرا به این فکر انداخت چند اتفاق ساده بود . حالا قصد ندارم که انرا تکرار کنم اما فکر میکنم که من و بسیاری از همفکرانم هم این مسئله را تایید میکنند .
من همه اش این روزها در فکر این هستم که چگونه میشود به این رشته نازک و ظریف و ترد شکلی دیگر داد. یاد حرف یکی از اساتید دانشگاهم می افتم که همیشه می گفت چرا
در فکر تغییر جامعه هستید هر تغییری باید از خودتان شروع شود.

Tuesday, December 31, 2002

امروز بعد از مدتها انتظار دیدم اسم وبلاگم در سایت زنان ایران ثبت شده است . خیلی خوشحال شدم راستش قکر میکردم که این وبلاگ خیلی خوب نشده اما انگار این اعلام مرا
به ادامه راه امیدوار کرد . خوب حالا بعد از مدتها میخواهم بنویسم . اما راستش اینقدر خوشحال شدم که نمیدانم که چه باید بنویسم . بهر حال از خانم شادی صدر هم برای خوش فولی
اشان تشکر میکنم .

Wednesday, December 11, 2002

نمی دانم چرا بعضی وقتها میروم در پوست ادم بزرگها . البته نه اینکه جزو انها نیستم و یا بخواهم خودم را کم سن و سال نشان دهم اما فکر می کنم که ان مقدار از تجربه های من
شاید بدرد بچه های حالا بخورد. هر چند هیچ وفت نمی شود هیچ چیز ی را مطلق گفت اما بعضی وقتها خودم از ان کارهایی میکنم که اگر کسی در حق خودم میکرد به جای تشکر
سرم را زیر می انداختم و راهم را میگرفتم و میرفتم و پشت سرم را هم نگاه نمی کردم. بقول فروغ فرخزاد به هیچکس نمی شود گفت که سیلی چقدر درد دارد باید سیلی
را بخوری تا بفهمی درد دارد . در واقع یک تجربه شخصی است .
حالا با وجود این بعضی اوقات سعی میکنم که دیگران را نصیحت کنم . ولی فکر میکنم حتی اگر نتیجه ای حالا نداشته باشد شاید بعدها بی نتیجه نباشد.
به هر حال بعضی وقتها مرا به بزرگی خودتان ببخشید.

Thursday, December 05, 2002

امشب مجبور بودم مسیر طولانی ای را در اتوبانهای تهران ساعت 12 شب تنها به خانه بیایم . هر کس هر چه دلش میخواهد فکر کند اما مجبور شدم پایم را روی گاز بگذارم و
با سرعت بالای 120 طی طریق کنم . اگر می پرسید چرا از دیگر راننده هایی که دیدن یک خانم تنها انهم نصف شب توی تهران برایشان عجیب بود بپرسید.
دست و پای زنانمان را توی گردو گذاشته اند به همین دلیل عجیب بنظر می اید که زنی بخواهد پا را از گلیم بافته شده برایش فرا تر بگذاردو بخواهد خودی نشان دهد. البته این
برای من عجیب نیست . سالها ست که دارم با این موضوع زندکی می کنم . اما حالا با گذشت دوران نوجوانی! و گذر از ایامی که تنها هر کاری را برای ماجراجویی ولذت
لجبازی انجام می دادم گذشته و با دید دیگری به مسایل نگاه می کنم . حالا میخواهم دخترم و دخترانم مجبور نباشند جلوی چشم حسرت بار نسل قبل از خود انچه حقشان است را
بعنو.ان لجبازی بدست بیاورند . من نمیخواهم انها همچون جو.انهایی که امروزه به عنوان نسل سوم از انها یاد میشود موجوداتی غیر عادی بار بیایند . ادمهایی که حتی ندانند
برای فردایشان چه می خواهند . راستی این نگاه من دور از واقعیت است؟؟

Wednesday, December 04, 2002

بعد از مدتها دوباره برگشتم . راستش میخواستم که دیگه ننویسم اما نشد . دلم تنگ شد و انهم بد جوری ! راستش صحبت با یک مشاور هم باعث شد که بیشتر راغب به اینکار بشوم.
البته میدانم که صحبت با مشاور در ایران یعنی دیوانگی . اما من قصد ندارم که ان را پنهان کنم . چون بر عکس اعتقاد عمومی فکر میکنم که کار اشتباهی نیست. نظرات ان خانم
دکتر باعث شد که در انچه خودم اعتقاد داشتم راسختر شوم و ان این مطلب است که بر عکس انچه سالهای سال به ما و به مادران ما و به مادران مادران ما یاد داده اند نباید از زن بودن خودم دلخور باشم و یا دچار ان ترس و خود پنهانی ارث و میراث مادران این سرزمین شوم . این دیدار و مطالعه چند کتاب مرا بران داشت که بار دیکر به این مسئله از دیدی دیگر نگاه کنم . شاید انچه مردان و شاید بیش از ان خود زنان در ان نقش داشته اند خارج شدن از صحنه بوده است . زنان ما همیشه از بی ابرویی یا از پچ پچ
مردم بوده میتر سیده اند . من فکر میکنم که انچه امروز جامعه ما و خصوصا زنان ما به ان احتیاج دارند نه مبارزه سیاسی و بدست اوردن حقوق سیاسی که مبارزه برای خود
باوری بیشتر است . بقول یکی از اساتید دانشگاهی ام در یک دهه قبل لازم نیست که همه جامعه را درست کنیم . اول از خودمان شروع کنیم . و من الان فکر میکنم مبارزه برای
خود باوری و اعتماد به نفس بدست اوردن از سوی زنان لازم است . البته این حرکتی است که از حدود یک قرن پیش و با زنانی که اولین حرکتها را برای کشف حجاب و ایجاد
مدارس دخترانه اغاز کردند شروع شده است و امروز هم بیش از پیش در جامعه ما دارد جای خود را باز میکند . من امروز فکر میکنم بعنوان یک زن باید بیشتر از پیش به
خود باوری برسم تا بتوانم از انچه طیف ما زنان را در خود مستور کرده تدر ایم.

Tuesday, October 22, 2002

سلام من واقعا خیلی وقت نمیکنم در اینترنت گشت و گذاری بکنم اما هر از گاهی به ان سر میزنم و تعجب میکنم که چقدر حرکتهای مختلف برای احقاق حق زنان در این رسانه دارد
خودش را نشان میدهد البته شاید این نشانه اغاز این حرکت بصورت جدی در میان زنان جامعه باشد . بهر حال من که بدم نمی اید . شاید به این ترتیب بتوانم گوش کسانی چون پدر و
برادرم را بپیچانم!!!!!! بهر حال این حرکت جدای از جنبه های خوب و بدش باید بدرستی بررسی شود چون مبادا نسل ما هم همان اشتباهی را بکند که نسل قبل از ما کردند. من
خودم هم نمی دانم اما بعنوان یک مادر و از صمیم قلب دلم میخواهد دخترم دیگر مثل ما به زنی سنتی مبدل نشود( البته در ظاهر غلط انداز مدرن) هر چند امروز مثل مادرهای پیش
از خودم که از روی دلواپسی دست و پای ما را می بستند به خودم اجازه نمی دهم برای او تعیین تکلیف کنم.

Thursday, October 17, 2002

امروز از صبح بی حال گوشه ای افتاده بودم . حال حوصله هیچ کاری هم نداشتم . حتی حال دخترم که سرتا پا شور و هیجان است . او حالا فقط شش سال دارد . اما نمی دانم اینده اش هم مثل من خواهد شد؟ اینده ای اش در یک سردرگمی و بی هیچ هیجانی خواهد بود؟ امیدوارم اینطور نباشد . وقتی خبر ها را میخوانی به اینده امیدوار میشوی . شاید سالها
بعد وقتی او به سن من رسید دیگر مشکلات مثل امروز نباشد. امروز صبح داشتم یادداشتهای شادی صدر را میخواندم . دقیقا حرفهایی را زده بود که در دل من هم بود . راستش
چند ماه پیش وقتی برای گرفتن مدرکی که جوانی ام را به خاطرش تلف کردم به دانشگاه اصفهان رفته بودم دلم پر از درد شده بود . نه از بغض یا حسودی از دورانی که خودم هم
از دست داده بودم . از ازادی در دوران جوانی . حالا هر موقع با جوانتر ها صحبت دانشگاه و شرایط انها میشود و گاهی انها مینالند از شرایط من مثل مادر بزرگها به انها
می گویم : حالا که خوبه . اگه اون موقعها بودید؟ راستش فکر میکنم حالا وضع خیلی بهتر است . اولا نه جنگی است با مشکلات ان و نه تفکر های دگمی که انروزها همه را در
شیشه کرده بودند. حتی دیدن فتوای ادمهایی چون ایت الله صانعی و ایت الله موسوی که روزگاری خودشان از ان تندروها بودند ارامش بخش است . این است که یاد حرف بزرگی
می افتم که معتقد بود که گذشت زمان همه چیز را حل میکند. شاید اینطور باشد و روزگار بعد از این بهتر شود. هر چند هیچ چیز بدون تلاش بدست نمی اید.