Saturday, October 04, 2003

امروز باز هم به خودم لعنت فرستادم . می خواستم خودم باشم و يکبار هم که شده به خودم نه نگويم اما نشد
دارم می شوم مثل مادرم و شايد مثل مادرهای مادرم. نمی دانم از اين ايثار کردن بدم می آيد . اما هنوز نمی توانم از وجودم دورش کنم دلم می خواهد يک روز به هيچ کس فکر نکنم به هيچ کدام از آنهايي که دوستشان دارم . دلم می خواهد يکبار اول خودم را دوست داشته باشم . اول از همه به فکر خودم باشم. آی دلم می خواهد فرياد بزنم چرا ؟ چرا من به ميان اين دايره بسته ای افتادم که هميشه از آن گريزان بودم و ديگران را از افتادن به ميان آن نهی می کردم؟ راستش دارم فکر می کنم اين نفرينی ابدی است که من را پون يک زن در خود فرو برده است.
نمی دانم شايد هم دارم بيش از حد غلو می کنم.
افتادن من در اين دام باستانی خودآگاه نيست . شايد ريشه در ميان قرنها آموزش مادرانمان و ترس از مردانی دارد که هميشه قانون را نوشته اند و چون ديگر قدرتمداران می خواسته اند همه چيز از آن ايشان باشد . مبادا پايه های
قدرتشان از بادی بلرزد.
اما هنوز به هر دليلی است دارم فکر می کنم چرا نمی توانم اول به خودم فکر کنم . بايد اول به خودم احترام بگذارم اول خودم را دوست داشته باشم تا بتوانم اطرافيانم را دوست بدارم و آنان را در عشق و دوستی سهيم کنم .
کاش اينبار يادم بماند. کاش اينبار بتوانم . آی خدا می شود؟