Tuesday, September 16, 2003

امروز يعنی نه از ديروز خودم ويروس گرفته ام . بعد از دخترم نوبت خودم شده در اين حالت تب و لرز همه اش فکر می کنم اين بچه بیچاره عجب ناراحتی را دو هفته تحمل کرد . من آدم گنده دارم از پا در میآيم . راستش مدتها يعنی سالها بود انگار تب نکرده بودم . يا اگر هم تب به سراغم آمده متوجه نشده ام . داشتن بجه ای که هميشه بايد مواظبش باشی و درجه حرارتش را بسنجی آدم را از فکر کردن به خود باز می دارد . راستی بعضی وقتها دلم میخواهد مادر نبودم و می توانستم خودم را لوس کنم اما نمی شود . امروز وقتی با پاهای لرزان به سراغش میرفتم تا از مدرسه برش گردانم به مادر بودن خودم لعنت می فرستادم . البته از طرفی هم فکر کم شدن مويي از سر ان دخترک مرا از خود بیخود می کند. اما خوب چه می شود کرد زن بودن اين مزايا را هم دارد . در هر حال هميشه عاشقی عاشق کسی که
نمیتوانی از خود برانیش از آن عشق های فلسفی است که عشق و تنفر با هم قاطی می شود . خوب مثل اينکه در ميان تب خيلی هزيان گفتم امروز نمی توانم صفحه تاريخ را به روز کنم راستش اصلا نا ندارم اگر کسی می خواند معذرت می خواهم.