Monday, November 17, 2003

از قديم هر وقت خسته مي شدم ( چون اصولا زيادی دنبال تغيير هستم ) اولين کاری که مي کردم تغيير دادن اطافم بود . مثلا ي: تغيير ناگهاني در مدل يا رنگ مو يا تغيير مدل لباس و يا تغيير لوازم منزل و چيزهايي که اطرافم بود . مثلا يک دفعه همه کتابهايم را از قفسه در مي آوردم و به يک ترتيب ديگر می چيدم. و از اين کارهای واقعا عبث. بيشتر هم برای اينکه خودم را و فکر م را از آن ي:نواختی نجات دهم و به اين ترتيب خودم را گول مي زنم که من تغيير بزرگی در زندگيم انجام داده ام . حالا اين تغيير را در اين و بلاگ می بينيد. راستش اين تغيير برای اين است که خودم را گول بزنم و راضي کنم که زحمتي نکشم کاری را که بايد بکنم نکنم .
شما فهميديد من چي گفتم؟ بعيد است . چون خودم هم بطور واضح نمی دانم . اگر فهميديد لطفا به خودم هم بگوييد.



راستي از دوستاني هم که اين مدت نگران بودند و تلفني يا در کامنت ها اظهار لطف کرده بودند تشکر مي کنم . راستش نگران نباشيد از قديم گفته اند بادمجان بم آفت ندارد ؟!!!!!!!!!!
-----------------------------------------------------

دو سه روز پيش اينجا توی مدرسه دخترم مسابقه مسخره ترين کلاه بود . فکر مي کنيد برگذارکننده اين مسابقه کي بود ؟ حدس هم نمي زنيد . کتابخانه ! بله راستش برنده اين مسابقه مي توانست 25 دلار ناقابل کتاب برنده شود !
حالا کشف کند که اين به آن چه ربطي دارد ؟ اينجا از بس الکی خوشند اصلا کارهای عجيب غريب زياد انجام ميدهند. مثلا بجه ها يکروز مي توانند با پيژاما به مدرسه بروند . من که اصلا درک نمي کنم که امدن به مدرسه با يک لباس خواب چه حکمتي دارد ! همانطور که درک نمي کنم که کلاه مسخره چه ربطي به کتاب دارد . اما خودمانيم بعضي از بچه ها واقعا کلاههای بامزه اي درست کرده بودند. اما کتابدار محترم به معمولي ترين کلا هها جايزه داد يکي يک کلاه بود که از بالايش دسته هاي گل در آمده بود و يکي کلا هي که پر از پر صورتی بود . خب سليقه ها فرق مي کند.

--------------------------------------------------------

من هنوز بلد نيستم يک " نه " درست حسابي بگم. نه فقط به ديگران که حتی به خودم. برای همين با توپ و تشرو با جذبه يک نه درست و حسابي مي گم و بعد دلم مي سوزه از اين خشونت خودم و بلافاصله همان کاری را که با شدت مخالفت کرده بودم خودم بدون حرفی انجام مي دم!!! از اين نقطه ضعف من هم دو نفر خيلي سود مي برند . يکيش دخترم و ديگری ......

------------------------------------------------------

سالهای مديد از وقتی خودم را شناخته ام هميشه توی هر کدام از جيبهای لباسهايم می شد پول پيدا کرد . پولهايي نه چندان زياد اما آنقدر که وقتی دست در جيب مانتو يا شلواری بکني با لذت ي: اسکناس يا سکه باد آورده ای تو را شاد کند . و من هيچوقت سعي نکردم اين عادتم را فراموش کنم . چرا که گاهي اين پولها در چنان زمان بدرد بخوری سر و کله شان پيدا مي شد که باعث شادی بود . حتی يکبار از خواهر م شنيدم که او هم از در اين شادی من شريک بوده چون بسياری از مواقع با قرض گرفتن ي: مانتواز من فراموشکار به اين گنج باد آورده دست پيدا مي کرده است. راستي سلام چقدر دلم تنگ شده .....