امروز بعد از مدتها یکهو بسرم زد سری به آرشيوم بزنم شکم برده بودکه انگار همين موقع ها پارسال نوشتن اينجا را شروع کردم . اما چشمتان روز بد نبيند ديدم آرشيوی وجود نداشت . یه کم ناراحت شدم نه برای نوشته های قديمی که خيلي هاش را خيلی وقت پيش پاک کرده بودم ( يک کار احمقانه ) بلکه برای همين نوشته ها که اين روزها مي نو يسم و شده اند مثل مونس من . هر چند از اين چيزها که بگذريم سخت بهش معتاد شدهام و اگر روزی را بدون اينترنت و وبلاگ نويسي و وبلاگ گردی بگذرانم انگار يک چيزی را گم کرده ام.اما راستش مجبور شدم که همه را به همين صفحه برگردانم تا بتوانم بهش دسترسی داشته باشم. هر چند قسمت اعظم ان چيزهايي که نوشته بودم از بين رفته است . و حالا دلم مي سوزد . دلم مي خواهد بدانم دقيقا چه احساسی داشته ام . اما حيف نيست. خوب بگذريم که اين راحتترين کار است.
خوب من اولين نوشته هايم را بعد از چند بار امتحان کردن در 4 اکتبر سال قبل و ظاهرا يک روز جمعه ای منتشر کرده ام. اينها را از روی تاريخ ها مي گويم. چون جزييات را اينطوری يادم نيست . بخصوص که انگار از پارسال تا حالا قرنی گذشته است. اما احساس اولين نوشته ام را به ياد دارم که چرا نوشتم و کی نوشتم . در طی يکي از مسافرتهای شوهرم بود . که بعد از مدتها مي توانستم بدون نگراني از شام شب و اين حرفها بنشينم و تا هر وقت که بخواهم بنويسم . و البته کسی هم با کامپيوتر کاری نداشت. وقتی با هزار دردسر منی که خيلی هم سر از کامپيوتر در نمي آوردم از روی راهنمای حسين درخشان وبلاگم را راه انداختم خودم خيلی خوشحال شده بودم . دو تا عکس العمل خوب هم باعث شد که با وجود درگيری های کاری و فکری فراوان باز هم ادامه بدهم و بنويسم .(وای غذا سوخت
ببخشيد . کامپيوتر من توی آشپزخانه است و من همزمان هم آشپزی مي کنم هم به تکاليف دخترم مي رسم و هم دارم مي نويسم !!!!! اما خوب اين بهتر از آن است که من اصلا نتوانم سر کامپيوتر بروم )
کجا بودم ؟ بله . دو نفر باعث شدند به کارم ادامه بدهم يکي يک دوست خوب که با راهنماييهايش من را کمک کرد و از همينجا باز بهش سلام مي گويم و يکی ديگر شوهرم.
به هر حال گذشت و حالا من اينجا هستم و به رسم مردانه ای تاريخ تولد وبلا گم را فرامو ش کردم ( با اينکه قرار نبودکادويي برايش بخرم )20 روز پيش در چنين روزی يکسال پيش بدنيا آمدو ما را گرفتار خود کرد !!
خوب من اولين نوشته هايم را بعد از چند بار امتحان کردن در 4 اکتبر سال قبل و ظاهرا يک روز جمعه ای منتشر کرده ام. اينها را از روی تاريخ ها مي گويم. چون جزييات را اينطوری يادم نيست . بخصوص که انگار از پارسال تا حالا قرنی گذشته است. اما احساس اولين نوشته ام را به ياد دارم که چرا نوشتم و کی نوشتم . در طی يکي از مسافرتهای شوهرم بود . که بعد از مدتها مي توانستم بدون نگراني از شام شب و اين حرفها بنشينم و تا هر وقت که بخواهم بنويسم . و البته کسی هم با کامپيوتر کاری نداشت. وقتی با هزار دردسر منی که خيلی هم سر از کامپيوتر در نمي آوردم از روی راهنمای حسين درخشان وبلاگم را راه انداختم خودم خيلی خوشحال شده بودم . دو تا عکس العمل خوب هم باعث شد که با وجود درگيری های کاری و فکری فراوان باز هم ادامه بدهم و بنويسم .(وای غذا سوخت
ببخشيد . کامپيوتر من توی آشپزخانه است و من همزمان هم آشپزی مي کنم هم به تکاليف دخترم مي رسم و هم دارم مي نويسم !!!!! اما خوب اين بهتر از آن است که من اصلا نتوانم سر کامپيوتر بروم )
کجا بودم ؟ بله . دو نفر باعث شدند به کارم ادامه بدهم يکي يک دوست خوب که با راهنماييهايش من را کمک کرد و از همينجا باز بهش سلام مي گويم و يکی ديگر شوهرم.
به هر حال گذشت و حالا من اينجا هستم و به رسم مردانه ای تاريخ تولد وبلا گم را فرامو ش کردم ( با اينکه قرار نبودکادويي برايش بخرم )20 روز پيش در چنين روزی يکسال پيش بدنيا آمدو ما را گرفتار خود کرد !!
<< Home