Sunday, October 12, 2003

دو سه روز است که قلبم جای ديگری ميتپد . کنار ميدان آزادی و ... آخ کاش بودم و می خنديدم. کاش بودم تا به شادی با کسانی می خنديدم و می گريستم که می فهميدند مرا . اينجا اين چند روزه سعی کرده ام با زبان دست و پا شکسته ام به اطرافيانم بفهمانم که چه حس می کنم اما نمی فهمند . اصلا درک نمی کنند. حتی خيلی ها که مومن ترند عصبانی اند که چرا به پاپ جايزه را نداده اند.اصلا نمی فهمند حتی زنها که چرا اين جايزه اينقدر برای ما مهم است .
وقتی نمی فهمند می گويم به جهنم خودم می فهمم همه زنان مملکتم و حتی بسياری از مردان می فهمند و آنان که با اين جايزه دل ما را شاد کردند هم می فهمند همن کافی است . همين اسلحه برايمان کافی است. خواهيم جنگيد و
اينبار با شادی بیشتر . به همراه شير زنی از نسل زنان ايران . از نسل مادرانمان از نسل مادر مادرانمان و....
بعد از چند روز هنوز دلم در سينه بلند بلند می تپد و با ياد آوری اين پيروزی اشک ناخودآگاه سرازير می شود.