Sunday, October 26, 2003

بچه که بوديم اگر پدر محترم مي فرمودند : "نه " همان بود که بود. و ديگر هيچ کاری هم نمي شد کرد . اگر مادر محترم هم مي گفتند بچه نبايد اينکار را بکند اين حرف وحی منزل بود و ما را چه جسارت که کار ديگری بکنيم . حتی وقتی به مقتضای بچه گی مان شيطنتی حاضر و آماده را اجرا می کرديم باز هم از هول و هراس اينکه مواخذه شويم مثل مادر مرده ها گردن کج مي کرديم و خودمان را به آن راه ميزديم و آماده که با يک عذر خواهي دلشان را بدست بياوريم و از تنبيه يا مواخذه احتمالی بگريزيم. که هر چه باشد پدر بودندو مادر و دلشان باهمه جذبه شان باز پراز لطافت و پاکی .آن موقع ما باور کرده بوديم که دوره دوره والدين سالاری ست و در ضمير ناخودآگاهمان اميدوا ر بوديم که روزی هم نوبت ما شود. اما وای بر دل غافل .....
بله وای بر دل غافل که نمي دانستيم که زمانه عوض مي شود و زمين و زمان جايشان عوض مي شود و .....
مثل هميشه اين نسل در بدر ما که هميشه سرش بي کلاه مانده در اين مسئله هم بيشتر از هميشه سرش کلاه ميرود و دوران دوران فرزند سالاری مي شود . تا آمديم به دلمان صابون بزنيم که حالا نوبت ماست يک "نه "
مي گوييم و چند ساعتی از بازتاب آن کيف مي کنيم ديديم که اي دل غافل نه ديگر گذشته آن دوران و همانطور که دوران پادشاهي سر آمده دوران والد سالاری هم سر آمده . و ما باز هم مانده ايم ته صف !!!!
خلاصه ديديم همانطور که ما مثل وضعيتمان در جامعه يک بخشی از عمرمان يعنی جواني را از دست داديم اينجا هم يک بخشی از زندگيمان يعنی فرمانروايي بر جمع خانواده را از دست داديم. و حالا باز هم مثل مادر مرده ها (دور از حانمان ) باز بايد گردن کج کنيم که مبادا حرفی بزنيم که فرزند محترمه را خوشايند نباشد و خدای نکرده فرياد گوشخراششان به آسمان برسد. بعد هم برای تجديد اعصاب سعي کنيم به اين مسئله
اصلا فکر نکنيم و بپذريم آنچه را که مقدر شده است . و همه اش در اين بلاد فرنگ غبطه بخوريم بر پدر و مادرهايي که در وطن عزيز هر بلايي دلشان ميخواهد بر سر جگر گوشه هايشان مي آورند و خوب چون بچه خودشان است به خودشان مربوط است که اينجا ما جرات کنيم حرف بزنيم بلافاصله بايد بترسيم که مبادا جگر گوشه عزيز تلفن را بردارد و پليس را خبر کند . زمان هم زمانهای قديم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!