Wednesday, March 05, 2003

پس از چند روز سلام . به خودم و به دیگرانی که شاید این چند خط را می خوانند . راستش خیلی گرفتار بودم . دارم راهم را می کشم و از این دیار برای چند سالی میروم. البته امیدوارم که فقط چند سال نباشد. اما ظاهرا ما ایرانی ها اخرش بیخ ریش خود ایران مانده ایم . از شوخی گذشته دارم برای چند سالی برای ادامه تحصیل از ایران میروم . و نمیدانم
چه چیز را باید انتظار بکشم . فقظ خوشحالم که این روزها خیلی وقت ندارم که به این چیزها فکر کنم فعلا شده ام یک پا فروشنده و دارم به سختی سعی میکنم کاسه بشقابهایم را یک
جوری قالب خلق خدا کنم . تازه به این نتیجه رسیده ام که من اصلا تاجر خوبی نیستم . شاید هر چه هم دار م از جاه طلبی دارم!!!!!!! به هر حال تا حالا که هر چه فروخته ام برده اند
و پول نیاورده اند. !!! حالا هم که چتد دقیقه ای وقت گیر اورده ام ظاهرا دست بردار نیستم!
اما از هر چه دلبستگی های زنانه است خسته شده ام . راستش تا کی باید به چندتا کاسه و بشقاب و خانه و ماشین و امثال ان دل بست همه را از دست می دهی و باید بروی از صفر
شروع کنی تازه باید سر پیری بروی و سر کلا س هم بنشینی همراه با بچه هایی که حتما بچه من هم حساب میشوند . راستی اگر گذاشته بودند سیر طبیعی زندگیمان را طی کنیم حالا
ایا باز هم حاضر بودیم به این مرحله برسیم ؟
اما همه اش فکر می کنم که برای نسل بعد از من برای دخترم این بهتر است . خوب فرصت من تمام شد بروم ...نمیدانم باز کی فر صت میکنم که به سراغ این کتاب دردودل بیایم
خداحافظ