Friday, January 30, 2004

ده ماه پنج روز کم از بلاتکليفي من گذشت . راستش نمی دانم چند وقت ديگر بايد بگذرد و يا چند وقت ديگر من ميتوانم تحمل کنم . اما خوب فعلا همین هم از تحمل من بيشتر بوده است . فعلا که همه چی قاطی شده . حتی تازه گیها فهمیده ام که حافظه ام را هم دارم از دست می دهم . هیچی را نمی توانم حفظ کنم حتی يک شماره تلفن ساده را باور می کنید ؟ بعد از نزديک 8 ماه که این شماره ثابت را داریم من هنوز نه شماره خانه و نه شماره موبایل و نه ... را حفظ نیستم هر دفعه باید با خجالت سراغ حافظه گوشی موبایلم بروم.!!! شاید بخاطر شرايط باشد . نمی دانم . به هر حال سخت است با این اميد امدم که بتوانم درس بخوانم اما حالا همه این ارزو انقدر دور است که حتی فکرش خنده دار است در عوض تبدیل شدم به یک خانم خانه دار . یعنی همه اش همین . چیزی که هرگز فکرش را هم نمی کردم . شده ام زنی گوشه خانه . فقط خدا را شکر که این و بلاگ هست که گاهی چیزی درش بنویسم و یا بخوانم . گاهی کامنت ها باعث می شود که احساس کنم خیلیی هم به ته صندوق خانه رانده نشده ام هنوز هم با دنیای بیرون در تماسم . اما وقتی هیچ کامنتی نیست احساس خوبی ندارم. از اینده ای که دیگران از آن بالا به من نگاه می کنند و می خندند بدون اینکه بدانند من در چه باتلاقی گیر کرده ام بدم می آید
اصلا ولش کنید . اینها را نوشتم برای اینکه نترکم و مثل همیشه پاکشان هم نمی کنم . اما شما نشنیده بگیریدش. بهرحال حالا من در نقش کدبانویی که باید باشم هستم هر چند اینقدر از این نقش بدم می آید که مثل بچه های لجباز سعی می کنم تمام و کمال آنرا انجام ندهم .
باز هم بگذریم . می دانید اینجا کسی با یک ویلچر و یا یک کالسکه بچه هیچوقت به مشکلی بر نمی خورد . در این شهر دست چندمی دنیای غرب (البته از نوع دور افتاده اش ) همه پیاده روها طوری تعبیه شده اند که هر کس میتواند با هر وسیله چرخداری به راحتی عبور کند. کنار هر پلکانی حتما یک جای مخصوص عبور چرخ هست. چراغ های عابر پیاده با یک سیستم صوتی برای نابینایان به آنها کمک می کند که مشکلی در رد شدن از خیابان نداشته باشند. علاوه بر آن در همه اتوبوسها جای خاصی برای کسانی که با ویلچر هستند تعبیه شده است . اما من خودم تا حالا ندیده ام کسی با ویلچر سوار اتوبوس شود اما خیلی دیده ام که تاکسی های مخصوص به حمل و نقل معلولان می پردازند که ظاهر جزو خدمات دولتی هستند .