Thursday, October 09, 2003

وقتی خبر ها را پی می گيرم چيزی جز ياس و نا اميدی دلم را پر نمی کند. آخر تا کجا؟
تا کي بايد همينطور برای اصول اساسی زنده ماندن دراين کشور جنگيد. انگار ما
در يک گودال شن در حال جلو رفتنيم . با قدمهايي که با همه تلاش باز هم در جا می زنند. همه اش جنگيدن برای زندان نرفتن , برای اثبات نامردی های
زندانبانان , برای فرار از مجازات های احمقانه ای چون اعدام و...... راستی چرا؟؟

اين روزها که همه بسيج شده اند برای جلوگيری از اعدام افسانه نوروزی , مصادف شده است با نخستن دادگاههای نمايشي برای محاکمه مسئول از قبل تعيين شده , قتل خانم زهرا کاظمی
نمی دانم بطور اتفاقي دانم به طور اتفاقی اين دو همزمان شده است يا نه ؟ هر چند خيلی چشمم آب نمی خورد که اتفاقی باشد. انگار دستی دارد همه را از توجه به يک موضوع که آنهم ادامه اعتراض به
کشته شدن خانم کاظمی است باز می دارد . از سياست هچ چيز بعيد نيست. بياييد صدای اعتراضمان را همزمان در مورد هردو اين ماجراها بلند کنيم . مبادا از فرصت بدست امده استفاده شود
واز سکوت مردم درباره دادگاه خانم کاظمی به نفع خود استفاده کنند.

Wednesday, October 08, 2003

امروز روز جهانی کودک است . بچه هایي از جنس ابريشم و باران . اگر گفتيد چراابريشم چون خيلی لطيفند و باران پون تا بگويي چی اشکشان دم مشکشان است. البته اينها که گفتم در توصيف خودم هم هست اما خوب چه می شود کرد ..... ! اصلا بگذريم.


روزشان مبارک

Monday, October 06, 2003

بنا بر نظر مردم اينجا , يعنی استراليا , بهار از اول سپتامبر آغاز می شود . البته واقعا هم همينطور است . شکوفه ها از همان موقع پيدا شده اند و شکل بهار شده است هر چند که بنظر من درست و حسابی
بهار نيست . آن چيزی که ما در ايران به آن بهار می گوييم خيلی قشنگتر است. اما اينجا هم حال و هوای خودش را دارد. اما دليل گفتن اين موضوع آن بود که می خواستم از درختی حرف بزنم که روبروی خانه ماست . نمی دانم اسمش چيست ؟ اما در اين نواحی مثل آن را زياد ديده ام . (البته نه بااين شکل و شمايل ! ) شکوفه های بنفش روشن قشنگی دارد.
اما نکته جالب توجه در اين درخت اين است که هيچ برگی ندارد. يعنی تا چند وقت پيش من فکر می کردم درخت خشکی است و تعجب می کردم که چرا قطعش نمی کنند . اما حالا آن بالا بالا ها کلی شکوفه بر سر شاخه های خشکش دارد. اما برای مثال حتی يک دانه برگ ناقابل هم در تمام سر تا پای اين عظمت نيست. با وجود اين زيباست. زيبايي که نمی دانم از کجا می آورد؟ شايد در همين تناقضش است . اما هر چه هست نگاه مرا در روز چند باری به طرف خودش می کشد.
متوجه شده ام که نگاهم به زيبايي عوض شده است . ديگر زيبايي برای من آن مفهوم مشخص قبلی را ندارد .
---------------
خانمها ی ايرانی اينجا يک چيز را اصلا فراموش نکرده اند. و آن هم سفره ابوالفضل انداختن است . از هر فرقه و گروهی که هستند اين سفره را هر از گاهی می اندازند !!
گفت : بايد رفت.
گفتم : کجا ؟ از اين جا هم دورتر ؟ چه فايده ؟ مگر می شود خودت را جا بگذاری و بروی .
گفت : بگذر و برو .
گفتم : به همين راحتی ! نمی شود . از نامم بگذرم ديگر خودم را چه به نامم؟
گفت : زندگی بايد کرد. سخت نگير.
گفتم : آری . اما من مدتهاست احساس زندگی را از دست داده ام . تنها با اميد زندگی می کنم .
گفت: اين که خيلی خوب است . انسان با اميد زنده است.
گفتم: آری . اما چه اميدی , که از آغاز ايمان نداشته باشی که پايانی بايد باشد ؟.
گفت:……….