Thursday, January 01, 2004

چند روزه هر دفعه چند خطی مينويسم و بعد پاک مي کنم و مي رم هيچي سر جای خودش نيست حتي من . اصلا اينجا چکار مي کنم. من منتظر چي هستم خودم مي دانم هيچ چيز بدست نمي يارم. و اونوقت اونطرف خيلي دورتر از من يه جايي توی سرزمينم زمين و زمان به هم ريخته و همه چيز ..... اصلا دلم نمي خواهد حرفش را بزنم . اين گوشه دنيا دورتر از هر جايي گير کرده ام با يک اينترنت و اخباری که دل آدم را ريش مي کند . راستي بايد چه کار کرد. ناله نمي کنم .نيازي نيست بسياري اينکار را کرده اند. بسياري کمک کرده اند اما هيچ چيز با اين کارها عوض نمي شود بايد کار ديگری کرد . با احساس نمي توان کاری کرد . آخ مگر هيچوقت مي شود درد آن مادر فرزند از دست داده را درک کرد. مگر هيچوقت مي شود دلهای ريش را مرهم نهاد ... فکر نکنم هنوز مرهمی برای اين زخم پيدا شده باشد . برای رفته ها نمي گريم که رفته اند با همه سختي هايشان آنها رفته اند آسوده از هايو هوی دنیا هر چند گفتنش ساده نيست. اما آنها که مانده اند يا بهتر بگوييم آنها که نيمه زنده باز مانده اند آنها چه ؟ جدای از دردهای جسمي زخم های روحيشان را چه مي توان کرد. دلم ريش است اما نه به اندازه آن مادر فرزند از دست داده . ديگر چه مي توان گفت و قتی ده ها هزار مرد در ميانه جهل به حقوق مرده اند زخمي شده اند و دلهايشان ريش از زخم های ناگفتني است. و خانه ای برای زندگی ندارند. من چه بايد بگو يم که ديگران نگفته اند و ننوشته اند و ندانسته اند. ....