Sunday, November 23, 2003

با معرفی وبلاگ مهشيد يک وبلاگ جالب و جديد پيدا کردم . به اسم زن و مرد . يک داستان جالبي از خانم فريبا وفي يک جايش نوشته بود که بنظرم باز هم خوانده بودم اما حالا يک جور ديگر لذت بردم ازش . و بدون اجازه می گذارمش اينجا . برای اينکه وجدانم هم آسوده باشه باز مي گم لطفا به اين وبلاگ سر بزنيد.
ما چهار زنيم.وقتي دور هم جمع ميشويم ميتوانيم بخنديم حتي اگر غمگين باشيم.ما رژلب و پودر صورتمان را به يكديگر تعارف ميكنيم و در آيينه كوچكي كه دست به دست مي گردد به خودمان نگاه ميكنيم.حرفهاي ما از بچه هامان شروع و به مردهامان ختم ميشود.همين است كه صدايمان اول نرم و لطيف است و آرام آرام خشن و خشن تر مي شود.ما با لذت زياد از خيانتهايمان مي گوييم.حالا ما يكديگر را به خوبي مي شناسيم و ميدانيم كه هر كدام چگونه خيانت ميكنيم.

يكي از ما هميشه حالملن را بهم ميزند.او وقتي عصباني است كبابي آغشته به آب دهان براي شوهرش مي پزد.او داستانهاي چندش آوري براي ما تعريف ميكند.ما بدنهايمان را جمع ميكنيم.گوشهايمان را ميگيريم و التماس ميكنيم بيشتر از اين نگويد.غش غش ميخندد وباز هم ميگويد.به نظر ما او زن عقب مانده اي است چون فقط يك راه براي انتقام ميشناسد.

يكي از ما مردش را غارت مي كند، آشكار و پنهان،چه خواب وچه بيدار.وقتي توي خانه هستند و يا وقتي براي خريد بيرون ميروند.او حتي ميتواند قبض آب و برق بريا تيغ زدن شوهرش جعل كند.هميشه در حال دادن و ستاندن است.يك شعبده باز واقعي است.

من معامله ديگري با زندگي ام كرده ام.سالهاست كه شوهرم مبل توي خانه است يا بخاري گوشه ديوار و يا حتي بشقاب روي ميز.من احساسم را از او گرفته ام و او هر روز به شكلي درميآيد غير از شكل مردي كه بايد در خانه اش باشد.

تنها يكي از ما،هنوز از خيانتش چيزي نگفته است.ما همه به او خيره ميشويم.قرار نيست كسي در اين جمع دوستانه رازش را برملا نكند.ما حدس ميزنيم خيانت او از نوع تازه اي باشد، چون او صورت بي لبخندش را از اول مهماني حفظ كرده است.صندلي هايمان را به او نزديك مي كنيم و چشمانمان از كنجكاوي برق ميزند.

بعد از سكوتي كه كفر همه را در ميآورد چشمانش را مي بندد و با زحمت زياد مي گويد:

"من هم ...من هم خيانت كرده ام."

نفسي از سر آسودگي مي كشيم و يكي از ما م يگويد:

"آفرين ...ادامه بده"

"به او نه!به خودم."

مي گوييم:

"چه شاعرانه!چه شاعرانه!"

"در تمام اين سالها هيچوقت طوري كه دلم خواست زندگي نكرده ام."

"مگر دلت چه مي خواست؟"

"نمي دانم...حالا ديگر اين را هم نمي دانم."

همه ساكتيم.يكي از ما سرخابش را در مي آورد و به همه تعارف مي كند.همه ما بي آنكه به آيينه نگاه كنيم گونه و لب هايمان را پررنگتر مي كنيم و به خانه هايمان بر مي گرديم.