Thursday, November 20, 2003

ديدن منظره و حشتناک انفجار چيز بدی است. آخر تا کی قرار است ادامه پيدا کند. شده است مثل جنگهای خون در برابر خون قبايل عصر حجر. آمريکايي ها و به اصطلاحی غربي ها از يک طرف و مسلمانان هم از طرف ديگر . هر چند واژه مسلمانان واژه درستي نيست . بهتر است بگوييم تند رو های دو تمدن مشغول مباحثه هستند . آخر هر گروهي يک جوری گفتگو می کنند .نمي دانم کدام صد درصد درست مي گويند اما از ديدن و شنيدن خبر مرگ و کشت و کشتار ديگر متنفرم . تمي فهمم چطور دلشان مي آيد . آدم راحت در وسط يک شهر بزرگ نشسته است در محل کارش و يکدفعه همه چيز تمام مي شود . مرگ غم انگيزی است. و از آن غم انگيزتر ماجرای آدمهايي است که مي مانند . و هميشه حتما از هر ماشين و هر صدای ناگهاني اي مي ترسند. حتي حرف زدن ازش هم بد است و سخت .
! شش ماه از آمدن ما به استراليا گذشت. بالاخره تمام شد .البته با کمک دوستان
يعني آخر هفته ديگر مي گذرد . اتفاقات زيادی افتاده در ضمن اينکه هيچ اتفاقي نيفتاده است . من هم کم کم دارم با لهجه عجيب و غريبشان کنار مي آيم . اما حالا مهمترين مسئله تغيير خانه بود. وقتي به اينجا آمديم روز دوم به سراغ خانه رفتيم و به راهنمايي برخي دوستان جديد اين خانه را گرفتيم . که لعنت بر آن باد . راستش در نگاه اول قشنگ است اما ..... امان از بعدش.
در بريزبن که فکر مي کنم سومين شهر بزرگ استرالياست ( البته فکر نکنيد خبری است وسعت آن زياد اما جمعيتش فقط حدود 1000000 نفر است . البته کمی کم و زياد ) و البته به نظر من تازه به همت ساحل معروف نزديکش " گلد کست" دارد به شکل شهر در مي ايد , خانه ها بيشتر قديمي هستند . البته الان دارند سعي مي کنند با گسترش شهر خانه های نوساز را رواج دهند. اين خانه های قديمی که چوبي هستند ( عين پر کاغذ ) روی پايه های چوبي بلندی هستند . و به آنها مي گويند " کوئینزلندر" که از اسم اين ايالت گرفته شده است . اين خانه ها مگر آنهايي که بازسازی شده اند هيچ امکانات رفاهي ندارند . مثلا وجود کمد ساخته شده در داخل خانه ها چيز غريبي
و جديدی است که بايد در خانه های تازه ساز که بيشتر در محله های دورتر از شهر هستند و خانه های بلوک بلوک کوچکی که اينجا بهشان " يونيت" مي گويند و" تاون هاوس" ها که نوعی مجتمع های کم واحد هستند و" آپارتمان" ها که بيشتر داخل مرکز شهر هستند و قيمت های بالا دارند پيدا کرد. من که از هر چي خانه کوئينزلندر است بيزارم . اين خانه ها ظاهر فانتزی دارند دقيقا مثل همان نقاشي هايمان در کودکی هستند به همان سادگي اما نامناسب با نوع زندگي ما .
خلاصه حاصل گشتن يک هفته اي ما شد يک تاون هاس که در واقع همان آپارتمان های خودمان در مجتمع های کم واحد است. اين خانه جديد دوتا اتاق خواب دارد با يک اشپز خانه اوپن و کوچولو و سالن کوچولو و خوشگل . و از همه مهمتر موکت تميز و نسبتا نو . (هر چند من در هر حالتي از موکت بدم مي آيد چون هر گزنمي توان مطمئن بود که تميز شده است) کو چولو و. نقلي و خوب ارزانتر از اين خانه . که اين خيلي مهم است
هفته ديگر اسباب کشي دارم و از حالا مشغولم ! فکر رهايي از اين خانه لذت بخش است. هر چند حتما دلم برای منظره های متنوع حياطهای خانه های ديگر و گلها و درختهاشان تنگ می شود.



فکر نمي کردم در عرض 6 ماه و با اين مشکل مالي ما اين همه وسيله جمع شده باشد . اينقدر هست که بايد با کاميون اسياب کشي کنيم.

Tuesday, November 18, 2003

خسته شدم .از بس اينجا را تغيير دادم . بالاخره هم دوتا اشکال اساسی که می خواستم درست کنم نشد که نشد . يکي آرشيو که سر از کارش در نمي آورم . و يکی کامنت ها که از بس بقيه کار نکردند سراغ همان قبلی رفتم. به هر حال خوبيش اينه که اسم بعضي ها توش هست که برام عزيرن .

Monday, November 17, 2003

از قديم هر وقت خسته مي شدم ( چون اصولا زيادی دنبال تغيير هستم ) اولين کاری که مي کردم تغيير دادن اطافم بود . مثلا ي: تغيير ناگهاني در مدل يا رنگ مو يا تغيير مدل لباس و يا تغيير لوازم منزل و چيزهايي که اطرافم بود . مثلا يک دفعه همه کتابهايم را از قفسه در مي آوردم و به يک ترتيب ديگر می چيدم. و از اين کارهای واقعا عبث. بيشتر هم برای اينکه خودم را و فکر م را از آن ي:نواختی نجات دهم و به اين ترتيب خودم را گول مي زنم که من تغيير بزرگی در زندگيم انجام داده ام . حالا اين تغيير را در اين و بلاگ می بينيد. راستش اين تغيير برای اين است که خودم را گول بزنم و راضي کنم که زحمتي نکشم کاری را که بايد بکنم نکنم .
شما فهميديد من چي گفتم؟ بعيد است . چون خودم هم بطور واضح نمی دانم . اگر فهميديد لطفا به خودم هم بگوييد.



راستي از دوستاني هم که اين مدت نگران بودند و تلفني يا در کامنت ها اظهار لطف کرده بودند تشکر مي کنم . راستش نگران نباشيد از قديم گفته اند بادمجان بم آفت ندارد ؟!!!!!!!!!!
-----------------------------------------------------

دو سه روز پيش اينجا توی مدرسه دخترم مسابقه مسخره ترين کلاه بود . فکر مي کنيد برگذارکننده اين مسابقه کي بود ؟ حدس هم نمي زنيد . کتابخانه ! بله راستش برنده اين مسابقه مي توانست 25 دلار ناقابل کتاب برنده شود !
حالا کشف کند که اين به آن چه ربطي دارد ؟ اينجا از بس الکی خوشند اصلا کارهای عجيب غريب زياد انجام ميدهند. مثلا بجه ها يکروز مي توانند با پيژاما به مدرسه بروند . من که اصلا درک نمي کنم که امدن به مدرسه با يک لباس خواب چه حکمتي دارد ! همانطور که درک نمي کنم که کلاه مسخره چه ربطي به کتاب دارد . اما خودمانيم بعضي از بچه ها واقعا کلاههای بامزه اي درست کرده بودند. اما کتابدار محترم به معمولي ترين کلا هها جايزه داد يکي يک کلاه بود که از بالايش دسته هاي گل در آمده بود و يکي کلا هي که پر از پر صورتی بود . خب سليقه ها فرق مي کند.

--------------------------------------------------------

من هنوز بلد نيستم يک " نه " درست حسابي بگم. نه فقط به ديگران که حتی به خودم. برای همين با توپ و تشرو با جذبه يک نه درست و حسابي مي گم و بعد دلم مي سوزه از اين خشونت خودم و بلافاصله همان کاری را که با شدت مخالفت کرده بودم خودم بدون حرفی انجام مي دم!!! از اين نقطه ضعف من هم دو نفر خيلي سود مي برند . يکيش دخترم و ديگری ......

------------------------------------------------------

سالهای مديد از وقتی خودم را شناخته ام هميشه توی هر کدام از جيبهای لباسهايم می شد پول پيدا کرد . پولهايي نه چندان زياد اما آنقدر که وقتی دست در جيب مانتو يا شلواری بکني با لذت ي: اسکناس يا سکه باد آورده ای تو را شاد کند . و من هيچوقت سعي نکردم اين عادتم را فراموش کنم . چرا که گاهي اين پولها در چنان زمان بدرد بخوری سر و کله شان پيدا مي شد که باعث شادی بود . حتی يکبار از خواهر م شنيدم که او هم از در اين شادی من شريک بوده چون بسياری از مواقع با قرض گرفتن ي: مانتواز من فراموشکار به اين گنج باد آورده دست پيدا مي کرده است. راستي سلام چقدر دلم تنگ شده .....