Monday, February 02, 2004

هيچ فکر کردید به سرنوشت . این روزها زياد به آن فکر میکنم. نمی دانم واقعا به آن اعتقاد دارم یا نه ؟ البته به نحوی چرا به آن اعتقاد دارم. به یک نوع سرنوشت که اتفاقات و جریانات روز مره برای آدم ها رقم میزنند. اما مثل خیلی ها اعتقاد ندارم که همه چیز دست سرنوشت است . بلکه فکر میکنم سرنوشت بوسيله یک سری اتفاقات و شاید اراده بعضی آدمها میشود تغییر کند. سرنوشت مثل زندگینامه ای است که نویسنده میتواند بعضی جاها را براساس خواست خود تغییر دهد. اما فکر می کنم چیزی که سرنوشت را در ذهن ما تغییر می دهد یک چیز دیگر است و آن نوع برخوردی است که ما با سرنوشت می کنیم . یعنی نوع برخورد ما با سرنوشت است که باعث میشود نوع ان تغییر کند و یا حتی تعریف آن متفاوت باشد. آدمها اصولا در برخورد با سرنوشت سه دسته اند . دسته اول انهایی که تن به سرنوشت می دهند و منتظر می مانند که سرنوشت برایشان راهی را مشخص کند آنها همیشه خوشبینند . و راضی از هر چيزی که سرنوشت برایشان رقم میزند و چون همیشه راضیند پس همیشه خوشبختند! گروه دوم باز هم آدمهاییند که تن به سرنوشت می دهند اما از همه چیز ناراضیند . و خوب چون همه چیز بد است پس زندگی هم بد است . و گروه سوم آدمهاییند که به سرنوشت اعتقادی ندارند . اما همیشه بطور ناخودآگاه بدنبال آن هستندو می خواهند زندگی را همانجور که میخواهند شکل بدهند.
زیاد این دسته بندی را جدی نگیرید در واقع مردم را میتوان جور دیگری تقسیم بندی گرد آنها که سرنوشت را در بست می پذیرند با بد و خوبش کنار می آیند . و آنها که به جنگ سرنوشت می روند و سعی می کنند سرنوشت را آنطور که می خواهند هدایت کنند . آدم اگر جزو دسته دوم باشد بنظرم کمی معقول تر است . هر چند خیلی سخت است . و همیشه باید وسط یک میدان مبارزه باشد . اما چون روجیه خودم به آن نزدیکتر است بنظر من بهتر است !!! البته هر کسی میتواند نظر خود را داشته باشد. اما بنظرم آدمهایی که سرنوشت را در بست می پذیرند و به جنگش نمی روند (حالا یا بدبینانه و یا خوشبینانه ) بنظرم خیلی راحتتتر زندگی می کنند . خیال خودشان را از هر جهت راحت می کنند و اختیار همه چیز را می دهند به نیروهای ماورااطبیعی . اما خودمانیم اگر جزو دسته دوم بودم واقعا خوشبخت بودم !!؟؟؟؟؟؟